خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

پنجشنبه، 01 آذر 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

سروان نیروی هوایی و حفاظت از سوپرمارکت‌های شهر!

مشرق | یادداشت | یکشنبه، 20 آبان 1403 - 11:52
یک روز بچه‌های داخل شهر به ما تلفنی خبر دادند که ما اینجا هیچ آذوقه نداریم، امّا سوپرمارکت‌های شهر که مال خود مردم است و مردم در آنها را بسته اند و رفتند، یک چیزهایی دارد... لکن ما حاضر نیستیم...
تيپ،سوسنگرد،لشكر،دستور،عمليات،نامه،شهر،چمران،شهيد،امام،ساعت، ...

به گزارش مشرق، آنچه می‌خوانید، خلاصه خاطره مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه ای از شکست حصر و آزادسازی سوسنگرد (۳ مهر ۱۳۶۳) است؛
داخل سوسنگرد تقریبا کسی را نداشتیم.
به مردم گفته بودیم تخلیه کنید، نیروهای ارتش و سپاه و جنگهای نامنظم (تحت فرماندهی شهید چمران) هم کم بودند.
البته تعدادی از بچه‌های افسر نیروی هوایی که با میل و رغبت داوطلب جنگ شده بودند آنجا بودند.
مدافعین شهر سوسنگرد همین عده قلیل بودند...
گمان نمی‌کنم تعداد نیروها به ۲۰۰نفر هم می‌رسید.
یقین داشتیم اگر عراقی‌ها سوسنگرد را بگیرند همه بچه‌ها قتل عام خواهند شد.
عصر ۲۳‌آبان و روز جمعه بود و ما در تهران جلسه شورای‌عالی دفاع داشتیم.
قبل از آنکه بروم جلسه، سرهنگ سلیمی با اضطراب تماس گرفت که سوسنگرد به شدت در فشار و آتش فراوان است و بچه‌ها استمداد می‌کنند، کاری هم که قرار بود انجام بگیرد، نگرفته.
با فرمانده لشکر۹۲ توافق کرده بودیم به کمک بچه‌ها بروند اما هیچ مقدماتی برای آن فراهم نشده بود.
جلسه شورا تشکیل شد، متوجه شدیم بنی‌صدر از جریان مطلع است و در اتاق دیگری با فرماندهان نظامی مسئله سوسنگرد را بررسی می‌کردند...
در جلسه شورای دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگیرند این بچه‌ها شهید خواهند شد.
خسارت شهادت بچه‌ها از خسارت گرفتن شهر بیشتر است.
چون ما شهر را دوباره پس خواهیم گرفت اما بچه‌ها را به‌دست نمی‌آوریم ولذا فکری بکنید.
بنی‌صدر گفت من دنبال این قضیه هستم و من دیگر خاطرم جمع شد.
یک روز بچه‌های داخل شهر به ما تلفنی خبر دادند که ما اینجا هیچ آذوقه نداریم، امّا سوپرمارکت‌های شهر که مال خود مردم است و مردم در آنها را بسته اند و رفتند، یک چیزهایی دارد...
لکن ما حاضر نیستیم چون مال مردم است و راضی نیستند!
من دیدم که واقعاً این‌ها فرشته اند و اصلاً به این‌ها بشر نمی شود گفت، زیرا سوپرمارکتی را که صاحب آن گذاشته از شهر فرار کرده و الان هم اگر بفهمد سروان نیروی هوایی از شهر و خانه اش دفاع می کند و می خواهد از آن استفاده کند با کمال میل حاضر است خودش برود و با احترام به آنها بدهد.
این جوان‌های پاک و فرشته صفت واقعاً حاضر نبودند از این‌ها استفاده کنند.
صبح یکشنبه رفتم اهواز.
از آشفتگی و کلافه بودن بچه‌ها، فهمیدیم که هیچ کاری انجام نشده، خیلی اوقاتم تلخ شد...
در این بین بنی‌صدر از دزفول با من تماس گرفت، گفتم چنین وضعی است و بچه‌ها هیچ کاری نکردند و تو دستوری بده!
گفت: دستور می‌دهم، مشغول شوند و کار کنند.
ما رفتیم ستاد لشکر۹۲...
مشکل عمده ما نیرو بود.
لشکرهایمان محدود بود.
به قول لشکری‌ها منها بودند...
هم تجهیزات کم داشت هم نیرو.
تجهیزات را می‌شد فراهم کرد اما نیرو را نه.
قرار شد تیپ ۲ لشکر ۹۲، که قبلا در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بیاید، از خط عبور کند.
بنابراین تنها نیروی حمله‌ورمان تیپ لشکر۹۲ بود.
...
قرار شد نیروهای سپاه همراه ارتش بروند.
مثلا یک گردان ارتشی۱۰۰ تا سپاهی را بگیرد...
فرمانده سپاه جوانی به نام رستمی و اهل سبزوار بود و شهید شد.
پسر بسیار خوبی بود و جزو چهره‌های فراموش نشدنی من.
تعدادی نیروهای نامنظم هم در اختیار شهید چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خط‌شکن‌های اول باشند.
تعدادشان زیاد نبود اما شهید چمران می‌توانست کارایی زیادی به آنها بدهد.
این برنامه‌ای بود که ما داشتیم و خیالمان هم راحت شد.
ساعت حمله، علی‌الطلوع ۲۶‌آبان‌ماه.
شب عملیات جزو شب‌های خاطره‌انگیز من است.
شب عجیبی بود.
من بودم و شهیدچمران و سرهنگ سلیمی و جوان دیگری به نام اکبر که از محافظان شهید چمران بود.
تا ساعت۱۲-۱۱ صحبت کردیم و بعد رفتیم بخوابیم و آماده شویم برای حرکت.
تازه خوابم برده بود که چمران آمد پشت در اتاق و محکم در می‌زد که فلانی بلند شو!
گفتم: چه شده؟
گفت: طرح به هم خورد.
از دزفول خبر دادند که تیپ ۲ لشکر۹۲ را نیاز داریم و نمی‌توانیم بدهیم.
یعنی نیروی حمله‌ور اصلی!
من خیلی برآشفته شدم که چرا این کار را می‌کنند.
این به جز اذیت‌کردن و ضربه‌زدن کار دیگری نیست.
تلفن کردم به فرمانده نیروهای دزفول.
تیمسار ظهیرنژاد آنجا بود.
گفتم: چرا این دستور را دادید؟
گفت: دستور آقای بنی‌صدر است و علت هم این است که این تیپ را برای کار دیگری به اهواز آوردیم و اگر بیاید آنجا منهدم می‌شود.
این تیپ خوبی است و ما از ترس انهدام آن نمی‌خواهیم آن را وارد عملیات کنیم.
مگر به امر.
مگر به امر یعنی اینکه دستور ویژه‌ای از طرف فرماندهی بیاید که برو.
من گفتم این نمی‌شود.
اول اینکه چرا منهدم شود، کما اینکه فردا لشکر آمد و منهدم نشد.
بعد هم اینکه چه کاری مهم‌تر از سوسنگرد؟
و اگر این تیپ نیاید یعنی تعطیل شدن این عملیات و باید بیاید.
قرص و محکم گفتم شما به آقای بنی‌صدر هم بگویید که باید بیاید و دستور را لغو کنید.
مرحوم چمران تماس گرفت و عین همین‌ صحبت‌ها که باید تیپ۲ لشکر۹۲ بیاید را به بنی صدر گفت.
بنی صدر هم قولکی داد که دستور دهد تیپ بیاید.
چیزی که خیلی به کمک ما آمد پیغام مرحوم اشراقی بود.
سر شب مرحوم اشراقی داماد امام، از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسید.
من گفتم قرار بر این است که عملیات انجام شود و ظاهراً من اظهار تردید کرده بودم که دغدغه دارم و ممـکن است عملیات انجام نشود، مگر اینـکه امام دستور دهد.
ایشان رفت با امام تماس گرفت، پیغام داد امام دستــور دادند تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود و تیمسار فلاحی هم باید مباشر عملیات باشد.
من این را نگفته بودم چون دیر وقت بود.
شاید هم فکر می‌کردم که صبح بگویم.
وقتی که این مسئله پیش آمد گفتم حالا وقتش است که این پیغام را بدهم.
نشستم ۲نامه نوشتم.
یکی ساعت یک و نیم به سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر۹۲، نوشتم که داماد حضرت امام، از قول امام، پیغام دادند که فردا باید حصر سوسنگرد شکسته شود و اگر تیپ دو نباشد این کار انجام نمی‌شود.
به تیمسار ظهیرنژاد گفتم و ایشان هم قول داده که با بنی صدر صحبت کند، تیپ بیاید و شما هم آماده باشید که تیپ را به کار بگیرید.
مبادا به خاطر پیغامی که سرشب آمده، تیپ را از دور خارج کنید.
نامه را دادم به دست یکی از برادرها و گفتم این نامه را می‌بری و اگر سرهنگ قاسمی خواب هم بود از خواب بیدارش می‌کنی و نامه را به دستش می‌دهی.
یک نامه هم برای سرتیپ فلاحی با همین مضمون نوشتم با این اضافه که امام گفتند سرتیپ فلاحی هم باید در جریان عملیات باشند و نظارت کنند.
این ماجرا را هم نوشتم که می‌خواستند تیپ را از ما بگیرند و گفتیم که باید تیپ باشد و شما مسئول هستید که این را بگیرید و کار کنید.
هر دو نامه را به شهید چمران دادم و گفتم شما هم بنویس که نظر هردویمان باشد.
ایشان هم پای هر کدام یک شرح دردمندانه‌ای نوشتند.
ایشان هم که می‌دانید خیلی ذوقی و عارفانه می‌نوشتند.
من خیلی قرص و محکم نوشتم او خیلی دردمندانه.
گفتم هر کس بخواند دلش می‌سوزد.
ساعت۲ هم نامه دوم را برای سرتیپ فلاحی فرستادم.
خیالم راحت بود که کار انجام می‌شود اما باز هم دغدغه داشتیم.
بارها شده بود که کار تا لحظات آخر رسیده بود و به‌دلیلی تعطیل شده بود.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم اوضاع خوب است.
ساعت ۵ صبح تیپ۲ از خط عبور کرده بود.
همان زمان که نامه را دریافت کردند، مشغول شدند و بعد از دریافت نامه حرکت کرده بودند.
اگر قرار بر این بود که «به‌امر» کار کنند، تا آن آقا (بنی‌صدر) از خواب بلند شود به او بگویند و «به امری» منتهی شود، دستور ساعت۹ صادر می‌شد و ساعت۱۱ عملیات ناموفقی انجام می‌شد که قطعا شکست می‌خوردیم.
ما که رفتیم (منطقه)، جنگ دور گرفته بود و نیروهای ما پیش رفته بودند و حدود ساعت ۱۰:۳۰ بود که ظهیرنژاد به همراه نیروهایش هم آمدند و رفتند جلو.
ما می‌رفتیم و در واحدهای عقبه و درگیر پیاده می‌شدیم و با آنها صحبت می‌کردیم.
احوالشان را می‌پرسیدیم، خبر می‌گرفتیم.
دائماً می‌گفتند که خبرها خوب است و پیش‌بینی می‌شد ساعت۲:۳۰ ما وارد سوسنگرد شویم.