صدای «ناقوس نیمهشب» در کتابفروشیها پیچید
رمان «ناقوس نیمهشب» نوشته فرانسیس لاتوم با ترجمه مریم مهدوی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار مهر، رمان «ناقوس نیمهشب» نوشته فرانسیس لاتوم بهتازگی با ترجمه مریم مهدوی توسط انتشارات ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شده است.
ینکتاب یکی از عناوین مجموعه ادبیات وحشت است که اینناشر چاپ میکند.
پیش از این، ترجمه رمانهای «دراکولا»، «دکتر جکیل و آقای هاید»، «سنتایروین و زستراتزی»، «قلعه اوترانتو» و «ساحره کوه کهربا» در قالب اینمجموعه چاپ شدهاند.
«ناقوس نیمهشب» نوشته فرانسیس لاتوم نویسنده انگلیسی متولد ۱۷۷۴ (در هلند) و درگذشته به سال ۱۸۳۲ است.
اینرمان برای اولینبار سال ۱۷۹۸ منتشر شد و ازجمله آثار گوتیکی بود که جین آستین برای نوشتن رمان «نورثنگر اَبی» از آنها استفاده کرد.
علاقه آستین به اینرمان و نوشتههای لاتوم بود که باعث شد ایننویسنده به مخاطبان معرفی شود.
اطلاعات زیادی از زندگی فرانسیس لاتوم در دست نیست اما مخاطبان و منتقدان میدانند یکگوتیکنویس بوده است.
به هرحال بخشی از حقایق زندگی او با شایعات درهمآمیخته هستند.
داستان اینرمان با کنت کوئنبرگ آغاز میشود؛ اشرافزادهای که ۲ پسر دارد؛ آلفونسوس پسر بزرگتر که ۲۶ ساله است و فردریک پسر کوچکتر که ۱۸ ساله است.
آلفونسوس پس از مرگ پدر ملک و عنوان او را به ارث میبرد، ازدواج میکند و صاحب پسری میشود که او نیز آلفونسوس نام میگیرد و قهرمان اصلی «ناقوس نیمهشب» است.
آلفونسوس اول هم مثل پسرش ویژگیهای اخلاقی خوب و مناسبی دارد اما در دام بدگمانی افتاده و به همسر خود و فردریک برادر خودش شک میکند که رابطه پنهانی دارند یا نه.
به دلیل همین شک و تردید است که نقشهای را طرحریزی میکند تا به حقیقت پی ببرد.
در صحنهای از رمان آلفونسوس پدر کشته میشود و آنا در حالی که خنجری خونآلود در دست دارد، وارد اتاق آلفونسوس پسر میشود و از او میخواهد برای حفظ جانش، از عمارت اشرافی کنت فرار کند.
پسر هم اطاعت میکند و پس از آن، مردم داستانهای ناخوشایندی درباره قلعه کنت تعریف میکنند؛ ازجمله اینکه در قلعه شبحی سرگردان هست که هرشب ساعت ۱۲ درست همانساعتی که بانو، کنت را کشته، در قلعه راه میرود و ناقوس بزرگ برجک جنوبی را به صدا در میآورد...
اینرمان در ۲۶ فصل نوشته شده که در ۳ بخش یا جلد اصلی قرار دارند
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
چراغبهدست، بیرون دوید و از شوق بسیار حتی فراموش کرد به بارون که داشت پیاده میشد سلام کند.
اما زهی خیال باطل!
لورتا در کالسکه نبود.
لبخند روی لبهای آلفونس خشکید و مات و مبهوت ماند.
بارون دستش را گرفت و او را به سرسرا برد.
آلفونسوس گفت: «لطفا مقدمهچینی نکنید.» و وقتی دوباره توانست همه قوایش را جمع کند ادامه داد: «بگویید که مُرده و بهزودی ناقوسهای مرگ به صدا درمیآیند و ما را بر سر خاک او فرا میخوانند.»
«اینطور خودت را پریشان نکن.
لورتا نمرده، اما فعلا دستمان به او نمیرسد.»
آلفونسوس، که چشمش دیوانهوار در چشمخانه میچرخید و آرام و قرار نداشت، پرسید: «نمیرسد؟
چطور؟
کجا رفته؟
از چه طریقی؟
نکند آنراهب پست به او خیانت کرده و ...»
بارون حرف او را قطع کرد و گفت: «نام محترم آن مرد را لکهدار نکن!
او برای خاطر لورتا متحمل رنجهای زیادی شده.
وقتی به کلبه فقیرانهاش رسیدم، اولین چیزی که دیدم جسم بیجانش بود که بر زمین افتاده بود.»
اینکتاب با ۳۴۶ صفحه، شمارگان ۷۷۰ نسخه و قیمت ۳۵۰ هزار تومان منتشر شده است.