حاج منصور: اگر من شهید شدم ناراحت نباشید!
منصور لبخندی زد و ادامه داد: فقط خواستم بهتون بگم خیلی از خانوادهها هستن که چند شهید تقدیم اسلام کردن، اگه منم شهید شدم ناراحت نباشید و صبوری کنید. تا دشمن شاد نشه...
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «سه مرد افلاکی» را شعله جهانگیری بر اساس زندگی فرمانده شهید، منصور سوریان نوشته است و آن را انتشارات رسول آفتاب منتشرکرده است.
حاج منصور سوریان یکم فروردین ۱۳۳۸، در شهرستان ورامین به دنیا آمد.
پدرش محمدعلی، کارگر کارخانه قند بود و مادرش فاطمه نام داشت.
تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت.
به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت.
بیستم شهریور ۱۳۶۴، در فکه بر اثر اصابت ترکش توپ به شکم و پهلو، شهید شد.
پیکرش را در گلستان شهدای حسین¬رضای زادگاهش به خاک سپردند
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از کتاب «سه مرد افلاکی» است که برایتان برگزیدهایم...
حاجی لبخندی زد و گفت: درست میگی بابا.
خدا همه بچههای رزمنده رو قوت و یاری بده ایشالله.
با پیروزی به خونههاتون برگردین...
بعد نگاهش رو بین من و حاج خانم و بقیه چرخاند و ادامه داد: ببینم شماها از خدا چی میخواستین؟
دیروز هم که برای سلامتی رزمندهها آش نذری پختین و پخش کردین.
اینم از مسافرتون.
من با خوشحالی گفتم: واقعاً آقا جون درست میگه.
خدا رو شکر...
این دفعه هم منصور چند تا عکس دسته جمعی از خودش و بچههای رزمنده آورده بود.
عکسها بین خانواده دست به دست شد و آخر سر منیره عکسها رو تو آلبوم گذاشت.
یه عکس تو دست حاج خانم جامونده بود که به منصور نشون داد و گفت: منصور این رفیقت که دستشو گرفتی کیه مادر؟
چقدر آشنا به نظر میرسه ؟...
منصور آهی کشید و گفت: همون دوستم که یکی دو بار اومد در خونه دنبالم.
یه هفته پیش شهید شد.
با اون بغل دستیش، هر دو مثل محسن تخریبچی بودن.
منیره عکس رو گرفت و گذاشت تو آلبوم.
منصور انگار که بخواد از فرصت استفاده کنه و منتظر موقعیت مناسبی باشه، فوری گفت: میبینی مادر!
از این جوونای رعنا و جان به کف، تو جبهه زیاد داریم.
تازه دامادهایی که چندروزه ازدواج کردن، بچه و پیر و جوون...
گفت داداش مثل خودت که دو روز بعد از عروسی منیره برگشتی جبهه.
گفت: بچههای مخلص از من بهتر اونجا زیاده!
هیچ کس به فکر خودش نیست.
همه برای به هدف مبارزه میکنن.
از این دانشگاه هر روز میشه به چیز تازه یاد گرفت.
همه اهل اخلاص، اهل مرام و اهل صفا هستن.
من در مقابلشون هیچم.
همه غرق در لذت به بابات نگاه میکردن و به حرفاش گوش میدادن.
البته چشماشون از حرفهای منصور خیس شده بود.
من برای این که اشکامو نبینن نگاهمو به طرف سقف برگردوندم و به هوای دعا کردن گفتم: خدا همه تونو حفظ کنه.
منصور لبخندی زد و ادامه داد: فقط خواستم بهتون بگم خیلی از خانوادهها هستن که چند شهید تقدیم اسلام کردن، اگه منم شهید شدم ناراحت نباشید و صبوری کنید.
تا دشمن شاد نشه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: اجر شما هم کمتر از اجر شهدا نیست.
مرضیه آلبوم عکس رو بست و گفت: بسه داداش جان.
از پیروزی حرف بزن.
ایشالله جشن پیروزی رو بگیریم...
ننه آقا هم که سلام نمازشو تازه داده بود، گل برگهای گل محمدی رو از تو جانمازش برداشت و زیر لب زمزمه کرد؛ «اللهم صل علی محمد و آل محمد».
بعد نگاهی به منصور انداخت و براش دعا کرد.
یه بار وقتی که منصور مجروح شده بود، مثل همیشه روحیه داشت و حتی بیشتر از همیشه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
سرم هم قطره قطره از لوله باریک به رگهاش میرسید.
چشمهاش گودرفته بود ولی دائم شوخی میکرد.
به دوستش گفت: ابوالفضل جان!
حالا حالاها غزل خداحافظی رو خوندن برام زوده.
فعلاً با این دشمن نابکار خیلی کار دارم...
ابوالفضل خندید و گفت: داداش حالا خوبه ترکش خمپاره خوردی و این جوری رجز میخونی.
وای به حالی که ترخیص بشی!
پدر صدامو درمیاری!
بعد نگاهی به لوله دراز و باریک سرم و پهلوی باندپیچی شده منصور انداخت و نفس آرومی کشید و گفت: فعلا که ضربه فنی نشدی.
خدا رو شکر.
منصور هم با لبخندی جواب داد: آقا من از همین بیمارستان واقع در اراک قول میدم به محض ترخیص شدن، یه راست برم جبهه و حسابی بابت این چند روز تأخیر از خجالت بعثیها در بیام...
حاج خانم گفت منصوری که من میشناسم، با همین باند و سرم راه میافته میره جبهه.
حسین یکی از همرزمهای بابات هم خندید و گفت: فرمانده جانا خواهشاً مراقب زخمت باش که دشمن حواله پهلوت کرده.
بعد نقشه بکش برای جبهه رفتن...
بعد هم نگاهش رو به طرف حاج خانم چرخاند و گفت: حاج خانم تو رو خدا وقتی مرخص شد، دست و پاشو ببندید تا شاید یه چند روز تو خونه استراحت کنه.
حاج خانم تعریف میکرد اون روز رفته بودیم بیمارستان که به منصور روحیه بدیم، اما برعکس شد.
کلی هم روحیه گرفتیم و سرحال از بیمارستان برگشتیم.
یه روزم یادمه منیره دستمال نیمه خیسی روی صورت قاب عکس کشید و گفت: مامان میبینی گذر زمان رو؟
دیدی چقدر زود گذشت؟
امروز هشت ماه از شهادت محسن میگذره.
ننهآقا کیسه دارو رو که روی طاقچه بود، باز کرد و یکی از قرصهاشو به دهان گذاشت و لیوان آب رو سر کشید و دوباره به سختی روی زمین نشست و نگاهش رو به سمت منیره سر داد و گفت: «خوشا به سعادتش.
خوشا به سعادت همه شهدا.
تو جوونی زود رفتن و جای خودشونو گرفتن.
ما باید دلمون به حال خودمون بسوزه ننه جان...
بعد تکیه زد به پشتی و تسبیحش رو تو دستش چرخوند.
مادر که ساکت نشسته بود آهی کشید و گفت: منیره جان!
ننه آقا راست میگه.
اونا جاشون خوبه ولی داغشون جگرسوزه...