سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

خدایا، لطفاً ترامپ را بکش!

مشرق | یادداشت | چهارشنبه، 12 دی 1403 - 06:53
با ناراحتی هر چه لعن و نفرین بود نثار ترامپ می‌کردیم. خون حاجی به دستور او روی زمین عراق ریخته شده بود. وقتی به خودم آمدم، دیدم دختر کوچکم کنار دیوار نشسته است. دستهای کوچکش را بالا برده و می‌گوید...
قاسم،حاج،حسينيه،دلم،سردار،توي،شهادت،دست،عزا،سليماني،نماز،مسج ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «شروه‌ای برای حبیب» خاطرات مردم بوشهر از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی است که به تحقیق هاجر عابدینی‌نژاد و قلم فریده الیاسی‌فرد توسط انتشارات راه یار منتشر شده است.
واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی چندین کتاب دیگر هم با همین سبک و سیاق درباره خاطرات مردم مناطق مختلف از روزهای اول شهادت سردار سلیمانی منتشر کرده است که به برخی از آن‌ها در مشرق نیز پرداخته‌ایم.
بخشی از کتاب «شروه‌ای برای حبیب» را برایتان برگزیده‌ایم که تقدیم می‌کنیم...
ترس جایش را به امید داد
دختر و پسرهایم با چشمان خیس از دعای ندبه برگشته بودند.
مادرم هم خانه ما مهمان بود همه ناراحت و غم‌زده پای تلویزیون نشسته بودیم.
خانه‌مان غم‌خانه شده بود.
مادرم روی پایش می‌زد و مدام از فداکاری‌های سردار می‌گفت.
به بچه‌ها می‌گفت: «حاج قاسم مرد خدا بود.
فقط برای خدا کار می‌کرد.
هیچ کس نتوانست جلوی داعش بایستد.
او بود که مردم سوریه و عراق را از دست داعش خون‌خوار نجات داد.»
با ناراحتی هر چه لعن و نفرین بود نثار ترامپ می‌کردیم.
خون حاج قاسم به دستور او روی زمین عراق ریخته شده بود.
وقتی به خودم آمدم، دیدم دختر کوچکم کنار دیوار نشسته است.
دستهای کوچکش را بالا برده و می‌گوید «خدایا، لطفاً ترامپ را بکش که سردار سلیمانی را کشت!»
حال مادر شوهرم از همه بدتر بود.
مادر شهید بود و داغ دلش تازه شده بود.
دیگر طاقت در خانه ماندن نداشتیم.
همه راهی محل نماز جمعه شدیم.
مردم بندر همه آمده بودند.
مرحوم حسن توزی نوحه می‌خواند به سرو صورتمان می‌زدیم و گریه می‌کردیم.
بعد از نماز جمعه هم تا میدان توپ راهپیمایی کردیم و با تمام وجودمان که از داغ سردار می‌سوخت فریاد زدیم: «مرگ بر آمریکا»
خبر شهادت حاج قاسم را که شنیدم دلم برای زندگی و آینده بچه‌هایم سوخت.
با خودم گفتم آینده بچه‌هایم خراب شد.
زندگی‌شان ضایع شد.
حاج قاسم که نباشد دیگر نمی‌شود خوب زندگی کرد.
وقتی حضور میلیونی مردم عراق و ایران را در تشییع حاج قاسم دیدم دلم آرام گرفت.
آن ترسی که از آینده به دلم افتاده بود.
جایش را به امید داد.
امید به راهی که حاج قاسم در آن پیشرو بود و مردم هم دنبال رو او.
مرضیه عاشوری، گناوه
***
همه خودمان را صاحب عزا می‌دانستیم
بعد از نماز جمعه از مصلی تا انتهای خیابان بیمارستان، راهپیمایی کردیم.
وسط جمعیت خانمی که همدیگر را دورا دور می‌شناختیم و از نظر ظاهری هم خیلی مقید نبود، به طرفم آمد و شروع کرد به زارزدن.
می‌گفت: «فکر نمی‌کردم این جوری شود.» خودم به هم ریخته بودم ولی سعی کردم او را آرام کنم.
گفتم: «حاج قاسم خودش آرزوی شهادت داشت.
به آرزویش رسید.»
صبح شنبه با حال خراب به محل کارم رفتم.
دست و دلم به کار نمی‌رفت.
توی حسینیه رفتم.
چند نفر از دوستان هم آمدند.
صوت قرآن بخش کردیم.
از مغازه‌های اطراف پارچه مشکی خریدم.
چند تا پوستر از عکس حاج قاسم و یک بنر چاپ کردم.
با کمک دوستان، حسینیه را سیاه‌پوش کردیم.
وقتی برگشتم توی اتاق کارم همکاران توی اتاق سیاهی زده بودند.
یکی از همکارانم گوشی تلفن را برداشت و به آشنایشان در چاپخانه زنگ زد و با هزینه شخصی‌اش سفارش چاپ عکس حاج قاسم را داد تا در مراسم‌های مختلف بین مردم توزیع کند.
همه مساجد شهر مراسم عزا داشتند.
حلوا و شیرینی می‌پختم.
دست پسرم را می‌گرفتم و با خودم می‌بردم به مسجد امیرالمؤمنین و حسینیه شهید آغوشی که نزدیک خانه‌مان بود.
خانواده‌های زیادی دست پر به مراسم می‌آمدند.
هر کدام نذری‌هایشان را می‌آوردند توی مسجد یا ایستگاه صلواتی.
همه خودمان را صاحب عزا می‌دانستیم.
کارها را بدون اینکه کسی به ما بسپارد انجام می‌دادیم؛ از سیاه‌پوش کردن مسجد و حسینیه تا برقراری نظم و تدارک پذیرایی.
برای هیچکس دعوت‌نامه فرستاده نشده بود ولی همه آمده بودند.
مریم رمضانی شهر بیدخون، شهرستان عسلویه