خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

دوشنبه، 17 دی 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

کدام کتاب درباره شهید ستاری خواندنی‌تر است؟

مشرق | یادداشت | شنبه، 15 دی 1403 - 11:06
می‌گفت جز مرگ، هر کاری چاره دارد. فقط آدم باید ببیند و بپرسد از کجا باید شروع کند و چه کار کند. حتی اگر شکست هم خورد باید ببیند که چه شده که شکست خورده. باید از شکستش بهره ببرد.
ستاري،شهيد،دانشكده،آدم،دوره،كتاب،تيمسار،افسري،فرمانده،لباس،ه ...

به گزارش مشرق، درباره‌اش چندتایی کتاب نوشته‌اند.
همه این کتاب‌ها، هر یک به نوبه خود کتاب‌های باارزشی هستند و نمی‌شود منکر زحمت نویسنده و کوشش ناشر آن‌ها شد.
اما «روایت ناتمام» از سایر عناوین خواندنی‌تر است و تصویر نسبتاً کامل‌تری از شهید ستاری را نشان‌مان می‌دهد.
این کتاب کاری از رضا رسولی در همکاری با انتشارات روایت فتح است و خاطراتی از شهید ستاری را بازخوانی می‌کند.
تلاش نویسنده این بوده است که دوره‌های مختلف زندگی شهید ستاری را پیش روی خواننده بگذارد و تا آنجا که ممکن است، ویژگی‌های اصلی و تجربیات مهم زندگی این شهید را به مخاطب ارائه کند.
«اعتماد به نفس خوبی داشت.
می‌گفت جز مرگ، هر کاری چاره دارد.
فقط آدم باید ببیند و بپرسد از کجا باید شروع کند و چه کار کند.
حتی اگر شکست هم خورد باید ببیند که چه شده که شکست خورده.
باید از شکستش بهره ببرد.»
این کتاب ۱۵۰ صفحه‌ای که تاکنون چند بار تجدید چاپ شده است، هم به خصوصیات فردی شهید ستاری می‌پردازد و هم بر سبک و شیوه او در مدیریت و فرماندهی درنگ می‌کند.
«این‌طور هم نبود که الکی هوای کسی را داشته باشد.
برایش کار ملاک بود.
از آدم تنبل و بیکار خوشش نمی‌آمد.
این آدم‌ها، کم‌وبیش همه‌جا هستند.
از بله‌قربان‌گوها هم دل خوشی نداشت.
از کسی خوشش می‌آمد که خودش را توی کار نشان دهد نه اینکه روی کاغذ خودنمایی کند.
اگر نیرویی کاری بود، ستاری هم برایش کم نمی‌گذاشت.
می‌خواست منتقل شود، موافقت می‌کرد.
مشکل مالی داشت، مساعدت می‌کرد.
اگر هم کسی از کار کم می‌گذاشت، بازخواستش می‌کرد.
گاهی پیش می‌آمد بعضی‌ها زیر بار انجام مأموریت تمی‌رفتند.
ستاری کوتاه نمی‌آمد.
محکم می‌ایستاد و می‌گفت اگر لغو دستور کنید می‌فرستم‌تان دادسرای نظامی.
زمان جنگ بود.
کشور وضعیت بحرانی داشت.
اگر شل می‌گرفت، مشکل درست می‌شد.»
می‌گویند چیزی را هم فراموش نمی‌کرد و برای انجام کارها، اولویت‌بندی داشت.
«همیشه خدا هم یک سررسید دستش بود و یادداشت‌برداری می‌کرد.
فرق نمی‌کرد که شما درخواست داشتی یا اینکه او به شما دستوری می‌داد.
همه را می‌نوشت.
طوری که اگر مدتی بعد هم شما را می‌دید، موضوع یادش بود.
یا پیگیری می‌کرد، یا اینکه اعلام نتیجه می‌کرد که فلانی، آن موضوع به نتیجه رسیده است؟»
در یکی از روایت‌های این کتاب می‌خوانیم: از سال چهل‌وپنج می‌شناختمش؛ از دوران دانشکده افسری.
ارشد گروهان‌مان بود.
خیلی مرد پاکی بود.
به جرأت قسم می‌خورم که ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش، همان منصور دوران دانشکده افسری بود، همه‌جوره.
همان آدم سال‌های چهل‌وپنج تا چهل‌وهشت، هیچ تغییر نکرده بود.
اینقدر این آدم در عقایدش ثابت قدم بود.
دوره دانشجویی هیچ وقت ندیدم نمازش ترک شود؛ در اردو، در جنگل، در کویر و در خود دانشکده.
آخرین دیدارمان در سال‌های دور، برمی‌گردد به سال چهل‌وهشت.
بعدش که درس‌مان تمام شد، من برای دوره پرواز رفتم ایتالیا.
او هم برای دوره فنی رفت امریکا.
دیگر همدیگر را ندیدیم تا سال هفتاد.
آن سال من پیگیر این بودم که برای بچه‌های هوانیروز، لباس فرم تهیه کنم.
آن روزها با آمریکا قطع رابطه بودیم و هیچ لباس نظامی‌ای از آنجا وارد نمی‌شد.
به عنوان مسئول تجهیزات پروازی هوانیروز، به هر دری می‌زدم برای تأمین لباس بچه‌ها.
راوی می‌افزاید: یک روز رفته بودم نیروی هوایی، پیش فرمانده لجستی‌کشان.
یک تیمساری بود که الان اسمش یادش نیست.
جلسه‌مان تا ظهر طول کشید.
سر ناهار پرسید: «از بچه‌های کدوم دوره هستی و کی درست تمام شد؟» گفتم: «سال چهل‌وهشت.
هم‌دوره‌ای بودم با تیمسار ستاری.» بعد فوری گفتم: «این روزها در دسترس هست؟
می‌شه ببینمش؟» خندید و گفت: «چرا که نه.
تیمسار ستاری همیشه در دسترسه.» سریع بلند شد و رفت کنار میزش و تلفن زد به ستاری.
تا گفت فلانی اینجاست و می‌گوید دوست دارم تیمسار ستاری را ببینم، دیدم دارد می‌خندد.
ستاری بهش گفته بود: «بهش بگو من هم با اشتیاق دوست دارم ببینمت.
دوست دارم سریعاً تو اتاق من باشی.» غذا را نیم خورده رها کردیم.
وقتی رفتم در اتاق ستاری، انگار نه انگار که شده است فرمانده نیروی هوایی ارتش ایران.
وقتی بغلش کردم، انگار همان منصور، دانشجوی دانشکده افسری را بغل کرده‌ام.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
گریه‌ام گرفت.
پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «از این همه بزرگ‌منشی تو.»
*ایبنا