۲۴ساعت خواب بیسیمچی فرمانده تیپ!
یکی از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان»؛ اول منظورش را نفهمیدم. بعد حالیام کرد بیست و چهار ساعت است خوابیدهام. در تمام این مدت خودش بیسیم را برداشته بود و حرف میزد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – مهدی قزلی از میان خاطرات زیادی که درباره دوران جنگ تحمیلی خوانده و شنیده، چند تا را گلچین کرده و با زبانی ساده و روان در کتاب «روزی روزگاری جنگی» نوشته است.
این کتاب را انتشارات سپیدهباوران با طرح جلدی از رضا باباجانی در بهار سال ۱۳۹۶ به بازار نشر فرستاد.
کتابی خواندنی که هنوز هم میشود رد آن را در کتابخانههای عمومی و شخصی پیدا کرد.
چند روز پیش قزلی در صفحه شخصیاش تصاویری را منتشر کرد که نشان میداد روایتهای این کتاب را روی دیوارهایی در شهر مشهد نوشتهاند، بدون این که منبعش را ذکر کنند.
همین بهانه کافی بود سراغ کتابش برویم و دوباره آن را بخوانیم.
چند خاطره کوتاه از این کتاب را برایتان گلچین کردهایم...
مادر در شهرداری کار میکرد.
جنگ که شروع شد خیلیها رفتند، ولی او مانند محل کارش هم شد جنت آباد.
شهدا را غسل میداد و کفن میکرد؛ گواهینامه هم داشت.
گاهی هم با آمبولانس شهید و مجروح جابه جا میکرد.
اوضاع که بدتر شد من را فرستاد کرمان پیش دایی.
هرچه گفتم میخواهم بمانم قبول نکرد.
میگفت نمیخواهم اگر اتفاقی برایم افتاد دخترم در این شهر جنگزده بی کس و کار بماند.
در کرمان حس غربت داشتم.
شبی خواب مادر را دیدم.
نشسته بودیم که جوانی یک لباس سفید و بلند آورد.
با خودم گفتم این مرد زندگی من است.
دست دراز کردم لباس سفید را بگیرم؛ مادر زودترآن را گرفت.
گفت: «این را برای تو نیاوردهاند.»
از خواب بیدار شدم.
فهمیدم شهید میشود.
وقتی عراقیها خرمشهر را گرفتند، دو نفر مجروح که توان قرار نداشتند، جا ماندند.
مادر با آمبولانس برگشته بود سراغ آنها.
سوارشان کرده بود، ولی آمبولانس را روی پل زده بودند.
میدانستم شهید میشود.
***
سنام کم بود.
گذاشتندم بیسیمچی؛ بیسیمچی فرمانده تیپ.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم.
رسیدیم به تپهای که بچههای خودمان آنجا بودند.
کاظمی داشت با آنها احوال پرسی میکرد که من همان جا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیدهام، ولی آنجا کلی تغییر کرده است.
یکی از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.»
اول منظورش را نفهمیدم.
بعد حالیام کرد بیست و چهار ساعت است خوابیدهام.
در تمام این مدت خودش بیسیم را برداشته بود و حرف میزد.
***
به پیرزن مشکوک شده بودیم.
هر هفته میآمد و هر بار جایی مینشست سر قبری.
فکری شده بودیم که چه میخواهد در قبرستان.
بالاخره یک روز با یکی از بچههای حراست رفتیم سراغش.
نشسته بود کنار قبر شهید گمنامی.
گفتیم: «حاج خانم اینجا چه کار دارید؟» گفت: «گلی گم کردهام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را.» از خجالت آب شدیم.
***
نمیدانم آفتاب از کدام طرف درآمده بود که زنگ زده بود خانه.
گفتم: «پسرجون یه سر بیا خونه، برایت برویم خواستگاری.» گفت: «قربونت ننه جون.
این حناها دیگه برای من رنگ نداره.
تا چند وقت پیش حرفش که پیش میاومد بچه بودم، حالا چطور شده بزرگ شدم؟!» نمیدانستم با چه ترفندی بیاورمش خانه.
***
داشتم در محوطه گشت میزدم که بچهای را دیدم.
صدایش کردم و گفتم: «اخوی تو چطور داخل شدی؟» تعریف کرد: «نزدیک سیم خاردار بی تاب این پا و آن پا میکردم.
نگهبان برج پرسید چه شده است، گفتم دستشویی دارم.
نگهبان حیا کرد و رویش را برگرداند، من هم از زیر سیم خاردار آمدم داخل» گوشش را گرفتم و بردم تا دم در پادگان.
گفتم: «برو بچه؛ بزرگتر که شدی برگرد.» بیچاره اگر میدانست من کی هستم، حداقل با آب و تاب تعریف نمیکرد.