مسئله عشق در زمانه ما اسطوره زدایی شده است؛ رابطه دانش را با خدا قطع کرده ایم
در قرآن کریم و کتاب مقدس مسئله اصلی مسئله قلب و عشق و پرستش خداوند است اما منطق این عشق و قلب در زمانه ما اسطورهزدایی شده و به عشق جنسی و دوستی تنزل یافته است
خبرگزاری مهر-گروه دین و اندیشه-مصطفی شاکری گرکانی: یکی از موضوعاتی که همواره ذهن دانشجویان فلسفه را با خود درگیر میکند این است که فلسفه به چه دردی میخورد و کاربرد فلسفه چیست.
پاسخهای مختلفی به این پرسش داده شده است.
با توجه به شرایطی که جامعه جهانی در حال حاضر با آن دست وپنجه نرم میکند، طرح پرسش از رسالت و کارکرد فلسفه در زندگی با چالش بیشتری است.
با توجه به اینکه فلسفه نقش مهمی در جهان بینی و ایدئولوژی انسان ایفا میکند و از این زاویه، در جهت بخشی به زندگی فردی و اجتماعی او اثر میگذارد، آیا باید فلسفه را مقصر مشکلات به وجود آمده در دنیای معاصر بدانیم یا اینکه این بحرانها ناشی از فاصله گرفتن بشر از فلسفه و عقلانیت است؟
تفکر فلسفی غرب در عصر مدرنیسم که با دکارت و کانت آغاز شد، چه تأثیری در بحرانهایی نظیر شکلگیری نظام سرمایه داری، انسان محوری و اومانیسم، تخریب محیط زیست، امپریالیسم و سلطه گری، استعمار و … داشته است؟
صرف نظر از نقش فلسفه در وقوع این بحرانها و فجایع، آیا فلسفه میتواند به حل این مشکلات و چالشها کمک کند و این مشکلاتی که با راهکارهای سیاسی و حقوقی قابل رفع نیست را به سامان برساند؟
برای یافتن پاسخ این سوالات با اسدالله رحمانزاده؛ استاد فلسفه در کالج کانترا کاستا در کالیفرنیای ایالات متحده آمریکا گفتگو کردیم که بخش اول آن را در ادامه میخوانید؛
*در حال حاضر مشکلات و چالشهای زیادی گریبانگیر جهان شده است از جمله بحران محیط زیست، افراطی گری، فقر و فاصله طبقاتی، جنگ و خشونت، هنجارگریزی و کاهش پایبندی به ارزشهای دینی و اخلاقی و....
سوال نخست این است که چه میزان از این مشکلات به نگرش فلسفی و جهان بینی حاکم در عصر مدرن بازگشت دارد؟
آیا مفاهیمی نظیر اومانیسم، کاپیتالیسم و … که دستاورد اندیشههای فلسفی است در بروز این مشکلات نقش داشته است؟
به نظرم تمام مشکلاتی که ما در عرصه جهانی و تاریخی ملاحظه میکنیم، ناشی از فقدان فرقان است.
این فقدان فرقان به ریشههای معنوی و دینی ما برمیگردد.
اخذ این فرقان با فلسفه ارتباط نزدیکی دارد.
اما فلسفه کمکم خود را از فرقان دینی جدا کرد و در همین نقطه است که ما را به کژراه میبرد.
در ابتدا باید اشاره کنم فلسفه یک متاتفکر است.
به تعبیر قرآن، بصیرت بشر بر روی خودش خم میشود «بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَی نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ» و در مورد شناخت انسانی، هستی انسان و هر امر اخلاقی و زیبایی تأمل میکند.
بنابراین فلسفه یکی از زیباترین و خجستهترین هدایایی است که خداوند به انسان داده است.
در واقع فلسفه، تاریخ تأمل بر خویشتن است که از سقراط در یونان شروع شد.
البته این به معنای این نیست که تأمل بر خویشتن پیش از سقراط وجود نداشته است.
در کتاب «تحول بزرگ»، کارن آرمسترانگ این واقعیت را مستند میکند که به واقع سقراط فقط یکی از متفکران عصر محوری است.
در کنار او بودا، سقراط، کنفوسیوس، ارمیا، حزقیال، عارفان اوپانیشاد، منسیوس و اوریپید قرار دارند.
بنابراین میتوان گفت که فلسفه، جهانبینی بشری را ترسیم و در عین حال شکل میدهد.
برای اینکه فلسفه نمیتواند به تمامی توصیف واقعیت چنان که هست باشد، یعنی یک عنصر «نظری یا تئوریک» در آن وجود دارد، میتوان آن را امری خلاق به شمار آورد.
اما درست در همین نقطه خلاقیت است که فلسفه در عین حال که میتواند تصویری از دوران ما به ما بدهد، میتواند ما را به سمت خیر یا شر هدایت کند و بنابراین در آن واحد هم انشایی و هم اخباری باشد.
این شکل دادن زمانه خویش، به نحوی غیر مستقیم و از طریق تأمل آهسته روی میدهد.
فلسفه مفاهیم تازهای برای این تأمل بر خویش خلق میکند که کم کم وارد زبان روزمره مردم میشود؛ مانند «جوهر» و «ذات یا اسنس»، «ماهیت و وجود».
بدین ترتیب، منطق و تفکیک مقولات و سازگاری اندیشه همه از دستاوردهای فلسفه هستند.
*آیا میتوان گفت برداشتهای غلط، نادرست و مخالف روح متن به همین فقدان فرقان برمیگردد؟
قدرت تشخیص و بصیرت بر خویش، یعنی همان مفهوم فرقان در قرآن کریم که مشخصه انسان و فلسفه انسانی است، به تدریج از اصل پاککننده این بصیرت فاصله گرفت.
این فقدان فرقان هم در قدرت تشخیص است و هم امری قلبی و وجودی است.
به واقع بحث اصلی من در مورد مصائبی که نام بردید بر میگردد به این فقدان ارتباط قلبی با منشأ خویش.
اتفاقاً به همین دلیل است که کتاب خداوند مهجور مانده است و اجرا نمیشود.
منظور من از «اجرا» درک صوری از کتاب نیست که با خوانشی انتخابی و با تکه پاره کردن روح قرآن به جنبش سلفی و داعش و خشونت و عدم مدارای دینی در افغانستان و به طور کل به خشونت به نام دین منجر میشود.
همه این انحرافات به نام دین خود بخشی از غربت خداوند سبحان و درک کلام او است.
بنابراین در یک کلام میتوان تمام مشکلات فوق را ناشی از این فقدان فرقان، چه در جبهه فلسفه و جهانبینی عصر مدرن، و چه در جبهه دینی که ارتباط زندهاش را با کلمه زنده حق از دست داده است، دانست.
در مثنوی مولوی، دفتر چهارم، در مورد انسانهایی که اسیر شهوات شدند و اینگونه خرد را باختند میگوید:
مرده گردد شخص کو بیجان شود / خر شود چون جان او بیآن شود
زانک جانی کان ندارد هست پست / این سخن حق است و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزونتر جان کند / در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید / آن ز حیوان دگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن / درها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه / یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش / ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخورست / که عماد بود گاو و اشترست
در این شعر مولوی در ابتدا به نکته ظریفی اشاره میکند.
مغز انسانی از سه بخش تشکیل شده است: بخش خزنده، بخش پستانداران و نئوکورتکس یا بخش تأمل و تحلیل و داوری انسانی؛ یعنی همان بخش که به واسطه آن ما بر خویش بصیر میشویم.
بخش خزنده را میتوان نفس اماره خواند.
بخش پستانداران که به آمیدگدال و ارتباط عاطفی مربوط است را شاید بتواند نفس لوامه یا وجدان خواند.
نئوکورتکس را شاید بتوان با نفس مطمئنه مشابهت داد.
مولوی میگوید انسانی که دارای بخش نئوکورتکس هست، اگر رابطه معنوی خویش را از دست بدهد، عملاً خطرناکتر از حیوان است؛ برای اینکه در این حالت مغز پیچیده انسانی به غریزهای مانند مار و کژدم متصل میشود.
او میگوید همین رشد نابهنجار بخش نئوکورتکس، بدون معنویت و عشق میتواند به سلسله مباحث علمی و منطقی منجر شود که در عمل از منشأ معنوی خویش دورش میکنند.
مولوی تمام آنچه ما دانش و علم سکولار مینامیم، از هندسه و نجوم و فلسفه و طب را بیانگر این کنجکاوی بدون معنویت میداند.
اگرچه این بحث افراطی به نظر میرسد اما از جنبهای حقیقت را بیان میکند.
*این علم سکولار و یا به تعبیر شما کنجکاوی بدون معنویت چه آفاتی را میتواند در مورد بخش معنوی وجود انسان به وجود بیاورد؟
دانش ابزاری که صرفاً در جهت بهبود شرایط زندگی روزمره است یا بر اساس کنجکاوی محض و اکتشاف نظری است، خود میتواند موجب خواب رفتن روح انسانی شود و شده است.
به کلمه «صرفا» توجه کنید.
تفکری که صرفاً به دنیا به عنوان ابزار و بهرهبرداری تکنولوژیک مینگرد، ناگزیر به ویرانی زمین منجر میشود.
در کتاب «دیالکتیک روشنگری»، هورکهایمر و آدورنو دقیقاً به همین مطلب اشاره میکنند.
آنها نشان میدهند که چگونه خرد خودآیین روشنگری غرب به تدریج به خرد ابزارگرا مبدل شد و اینگونه رشد نظامی و تکنولوژی آن در خدمت ویرانی و نازیسم قرار گرفت.
همین بحث را هایدگر درباره فراموشی «هستی» و «رشد سرطانی تکنولوژی، در جهت تسلط بر زمین» مطرح میکند و بر آن است که این خرد محاسبهگرا ما را به سمت ویرانی زمین میبرد.
*هایدگر در این خصوص چه میگوید؟
هایدگر در دفاعیات خویش در مقابل کمیته نازیزدایی دانشگاهها، برای اینکه نشان دهد که او در جان خویش یک نازی نیست، به نقد همین دانشگاهها میپردازد و اینکه روح دانشگاه به عنصر «تحقیق» و «فناوری» تنزل یافته است و اینگونه دلالت میکند که نازیسم خود ناشی از درک تکنولوژیک از انسان است.
او میگوید: «آغاز دانشگاه در حالت بودن منشأ میگیرد، یا از حیرت سرچشمه میگیرد که ارسطو به عنوان پیوند مشخص بین زندگی و اندیشه از آن صحبت کرد».
با ذکر دو نکته آخر یعنی «حالت بودن» و «حیرت» هایدگر روشن میکند که منظور او از رها کردن دانشگاه از سلطه تئوری این نیست که مانند دانشگاههای آمریکا، دپارتمانهای هنرهای آزاد یا اجتماعی و فلسفه باید لغو شده یا به حاشیه رانده شوند و به جای آن باید بر پیشه و تجارت و کامپیوتر، علوم پزشکی و مهندسی تمرکز کرد.
در همین دفاعیه، او روشن میکند که چه چشماندازی در نظر دارد: «دانشگاه اگر به نحو درستی بنیاد شود، خانه یک تحقیق یکپارچه است که در آن سوال هستی «هستی چیست؟» و سوال ارزش «فضیلت چیست؟» دوباره در زیر یک سقف جمع شدهاند».
از طرف دیگر، ایدئال آموزشی او این نیست که در حرکت آونگی از یک افراط به افراط دیگر، علوم دقیقه و کامپیوتر و پزشکی و مهندسی و کسب و پیشه را نادیده بگیریم و فقط به سوال هستی و فضیلت بپردازیم.
از نظر او تمام دانشگاه به عنوان یک مؤسسه واحد باید حول دو سوال «هستی چیست» و «فضیلت چیست» سازماندهی شود.
*دیدگاه هایدگر در این خصوص با مولانا چه تفاوتی دارد؟
اگرچه هایدگر و مولوی بر نکته مهمی اشاره میکنند اما نقد آنها از دو دیدگاه متفاوت است.
مولوی از دیدگاه قلب و تعلق خرد انسانی به خداوند سخن میگوید و هایدگر به سنت فلسفه پیش از سقراط یعنی به پارمنیدس و سوال «هستی» و نیز به سوال «فضیلت» در سقراط بر میگردد.
نقطه اشتراک هر دو این است که گمان دانشِ مستقل از هستی و خداوند را مخرب میدانند؛ یعنی توهم خرد خودآیین که در مدرنیسم شکل گرفت خود موجب تباهی خرد الهی و قلبی-وجودی انسان شده است.
بنابراین این فقدان فرقان یعنی قدرت تشخیص، در شناخت و در قلب ماست که ما را به کژ راهه میبرد.
ما را به این سمت میبرد که زندگی همین خورد و خواب و نیازهای روزمره است یا آنطور که مولوی میگوید گمان بریم که این تحقیقهای علمی و هنری و فلسفی واقعاً به «رموز» دنیا دست مییابند.
نه اینکه این نیازها مهم نیستند یا این تحقیقات بیارزشند ولی از زمان رشد شتابان صنعتی شدن و دیدن دنیا و انسانهای دیگر به عنوان منابع بهرهبرداری، رابطه خود را با نبض زندگی و خداوند قطع کردهایم و به ششمین انقراض دسته جمعی انواع و ویرانی فضائل بشری و فراموشی ریشههای خویش در خلقت الهی و اینگونه به نیهیلیسم، نزدیک شدهایم.
این صنعت و تکنولوژی نیست که به خطا رفته است.
ما نیاز به صنعت و تکنولوژی داریم.
مشکل جهانبینی «تکنولوژیگرایی» و «پیشرفت» به مثابه رشد اقتصادی و بهرهبرداری صرف از زمین است که نماد آن همان کاپیتالیسم لجام گسیخته است که ویرانگر است.
*آیا «فرقان» مختص مجامع دینی نیست؟
این فرقان نه تنها در تفکر معاصر گم شده است، بلکه در تظاهرات به دین نیز نایاب است.
اشتباه است که این فرقان را فقط در مجامع دینی بجوییم.
از آنجا که ملاک خداوند در قرآن کریم قلب است نه ادعا و ظواهر، خلوص است، تعلق بدون منت و منیت به خداوند است؛ این وضعیت یعنی خلوص و تسلیم به خداوند و فقدان کبر و ریا، اگر در کسی باشد و فیلسوف یا فیزیکدان باشد، او به نوعی دارای فرقان است.
یعنی داستان در حد کیش و فرقه و گروه دینی خلاصه نمیشود.
در قرآن کریم، خداوند به طرق مختلف روشن میکند که این مهم نیست که فرد به چه دین و گروهی متعلق باشد، تا زمانی که به خداوند تسلیم شود، عمل صالح داشته باشد و از کبر و بزرگیطلبی پرهیز کند و ادیان الهی را مورد تصدیق قرار دهد او از هدایت الهی بهرهمند خواهد شد.
بنابراین سوال این است که آیا هیچ فیزیکدان و عالم و فیلسوف عصر حاضر نتوانسته به چنین وضعیت بودنی نزدیک شود و علم و فلسفه او نیز بیان آیتی از آیات خداوند باشد؟
بنابراین شایسته است که آهسته فکر کنیم و از تعمیمهای شتابزده پرهیز کنیم.
هم به ظاهر دیندارانی که به نام دین دادگاه تفتیش عقاید و خشونت راه میاندازند، و هم راسل و تفکر سکولار یا بیدین و طبیعتگرای محض به اشتباه میروند
فلسفه از همان آغاز به روشن کردن تفکر بشری خدمت کرده است.
فلسفه خود بر مبنای اصل تمییز است.
ویتگنشتاین و به گمانم اکثر فیلسوفان تحلیلی بر آن هستند که فلسفه نقش دیگری جز روشنگری ابهامات ندارد.
از زمان سقراط که فلسفه غرب آغاز شد، اصل تداوم و سازگاری منطقی ملاک فکر قرار گرفت.
متأسفانه در زمان ما، مسئله تمیز مفهومی و بر طرف کردن ابهامات و تفوق بر عدم سازگاری فکری، روح سقراطی و افلاطونی خود را از دست داده است.
امروزه فیلسوفان تحلیلی و سکولار که خود را وارث فلسفه یونان میدانند نمیخواهند به این اشاره کنند که سقراط فردی مؤمن بود.
او بر آن بود که با روش «النکوس» یعنی آزمون استدلالها از زوایای متفاوت و متقابل، آنچه را که خداوند در ذات هر کس نهاده است و فطری است میتواند آشکار کند.
به این میگویند «نظریه یادآوری» سقراطی.
هرچند سقراط بر این باور نیست که به واقع انسان با روش النکوس و دیالکتیک و گفتگو میتواند به ذات دانش دست یابد.
او روشن میکند که این روش النکوس و آزمون منطقی و فکری اگرچه مفید است، نقش اصلی آن رسیدن به درک ژرفای جهل ما است و اینکه در نهایت به اپوریا یا یأس مفهومی میرسد.
در دفاعیات خویش پیش از مرگ، سقراط روشن میکند که تمام این سفر فلسفی و معنوی راه و سلوکی است که باید به تسلیم به خداوند منجر شود.
داستان غار افلاطون نیز بازتاب این مواجهه ایمانی با حقیقت است.
این امری ذهنی نیست؛ امری معنوی است.
در این مواجهه ایمانی است که فرد تازه با مُثُل عشق آشنا میشود.
منطق عشق را چگونه میتوان از نظر ذهنی بیان کرد؟
فهم آن ابزار دیگری را میطلبد که دقیقاً به همان بحث فرقان بر میگردد.
عصر ما قدرت تشخیص امر عشق و ایمان را از دست داده است که راز آن در کتب مقدس و قرآن کریم آشکار شده است؛ یعنی این راز به گونهای توصیفی و با دقت مشاهده «پدیدارشناسانه» میتواند بیان شود، نه به روش مفهومی و استدلالی صرف.
چگونه میتوان از مواجهه با نور الهی از طریق مفهومی صرف صحبت کرد؟
مقدمه و پیشفرضی که سقراط و افلاطون را هدایت میکرد مواجهه با این نور بود.
داستان غار افلاطون تلاشی برای توصیف پدیدارشناسانه این نور است.
حرف سقراط که «شر فقدان دانش است» و «هیچکس نمیتواند به فرد عادل صدمهای بزند، حتی اگر او را بکشد» با مباحث مفهومی صرف قابل فهم نیست.
دانشی که سقراط از آن صحبت میکند، در واقع در کتاب سمپوزیوم یا ضیافت افلاطون، که اتفاقاً درباره عشق است، به گونهای رازآمیز باز شده است اما کسی نمیتواند آن را بفهمد مگر اینکه آن را زیست کند و سپس به شکلی پدیدارشناسانه توصیف کند.
شاید به قلوبی که گشوده هستند کاری افتد و این دقیقاً در کتب مقدس و قرآن کریم بیان شده است.
در قرآن کریم مسئله اصلی مسئله قلب و عشق و پرستش خداوند است.
منطق این عشق و قلب در زمانه ما اسطورهزدایی شده و به عشق جنسی و دوستی و تبیین تئوری تکاملی داروینی از عشق تنزل یافته است.
*در پایان این بخش اگر نکته ای به عنوان جمع بندی دارید بفرمائید.
خلاصه آنکه دنیای ما به تدریج به سمت تفکر گزارهای و نظری صرف سقوط کرد که در آن ایمان و نور الهی و عشق به مفاهیم این جهانی و مادی و استدلالی تنزل کردند.
راسل میگوید ایمان شر است چون مقدمات خویش را نمیتواند اثبات کند و اینگونه آن کس که با آن مقدمات موافق نباشد مطرود میشود.
توجه کنید که کجا، هم به ظاهر دیندارانی که به نام دین دادگاه تفتیش عقاید و خشونت راه میاندازند، و هم راسل و تفکر سکولار یا بیدین و طبیعتگرای محض به اشتباه میروند.
آنان قادر به فهم ایمان و دوستی خداوند و دشمنی با دشمن خداوند و نقش آن در ارتباط با زمین و حیوانات و گیاهان و انسانهای دیگر نیستند.
آنها گمان میکنند که ایمان تنها مسئلهای عقیدتی و باوری است که برخلاف خرد انسانی است.
در حالی که خرد انسانی به تنهایی و بدون تجربه ایمان و عشق الهی، در بهترین حالت به این عشق، بدون اینکه بتواند بنیاد منطقی و استدلالی منسجمی داشته باشد، به عنوان یک «انتخاب» فردی و دلبخواه سر میسپرد اما به ریشههای آن آگاه نیست.
بنابراین عشق و محبت آنها حتی از نقطه منطقیِ صرف، دلبخواهی و پیشفرضی پذیرفته شده است.
ایمان امری قلبی است و برای کسانی که آن را تجربه میکنند قابل بیان است و در قرآن کریم و کتب مقدس دیگر بیان شده است.
این ایمان و عشق، خود منطق خود را دارد.
ادامه دارد...