خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

چهارشنبه، 03 بهمن 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

تجویز گوشت کوسه برای مداوای جانباز جنگ!

مشرق | یادداشت | چهارشنبه، 03 بهمن 1403 - 07:52
هر سال شب پانزدهم ماه مبارک رمضان شب ولادت امام حسن (ع)، محمد افطاری می‌داد. نگران محمد بودم که غصه افطاری ندادن امسال را می‌خورد؛ خودش ولی هیچ نمی‌گفت. افطاری مخصوص کسانی بود که بهزیستی خانه شان بود.
محمد،درد،دكتر،شب،توي،صبوري،بهزيستي،قدر،افطاري،سبزي،نماز،ماه، ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب بیست و هفتم از سری کتاب های نیمه پنهان ماه به روایت همسر شهید محمد صبوری اختصاص دارد که متولد سال ۱۳۲۸ بود و ۱۲ بهمن ۱۳۷۷ بر اثر جراحات جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
بخشی از این کتاب را که انتشارات روایت فتح منتشر کرده است، برایتان برگزیده‌ایم...
شنیده بودم گوشت کوسه و شیره خرما برای سرطان خوب است.
زنگ زدم و از دفتر مراجع حرام بودن گوشت کوسه را پرسیدم.
گفتند چون برای درمان است، اشکالی ندارد.
هماهنگ کردم و مدیر بهزیستی هرمزگان برایمان ‌فرستاد.
من با این که شمال زندگی کرده بودم ولی از ماهی بدم می‌آمد و هیچ وقت نمی‌پختم حالا کسی باور نمی‌کرد من چطور کوسه را به سیخ می‌کشیدم و کباب می‌کردم؟!
رئیس هلال احمر پیغام فرستاده بود که به آقای صبوری آب سبزیجات بدهید، مقاومت بدنش را بالا می‌برد.
به سبزیهای تهران رضایت نمی‌دادم.
می‌گفتم آلوده هستند.
سپرده بودم هر کس از شمال می‌آید، برایم چند دسته سبزی بیاورد.
توی مازندران سبزی را دسته ای می‌فروشند نه کیلویی.
از هر سبزی یکی دو دسته می‌آوردند.
ده بسته سبزی کمتر از یک لیوان آب می‌داد.
چه قدر هم تلخ بود.
چرخ که می‌کردم تلخی اش را حس می‌کردم.
با آب انار مخلوط می‌کردم که قابل خوردن باشد.
آن قدر قربان صدقه محمد می‌رفتم که می‌خوردش و هیچ نمی گفت.
آخرش می‌پرسیدم «بدمزه نبود؟» لیوان خالی را می‌گذاشت روی سینی به ام می‌خندید و می‌گفت: جمیل خیلی تلخه ولی چون تو میآری می‌خورم.
علاوه بر اینها، طب سوزنی هم می‌رفتیم.
پسر یکی از همکارهایش بود.
آن قدر توی این جلسات به محمد روحیه می‌داد و بیماری اش را ساده جلوه می‌داد که وقتی برمی‌گشتیم.
تا چند روز سرحال بود.
هم زمان انرژی درمانی را هم پیش دکتر دوستداری شروع کردیم.
دکتر می‌گفت: سه سال دیر آورده‌اید ولی من همه تلاشم را می‌کنم.
خیلی به محمد محبت داشت.
همیشه بی نوبت می‌دیدش.
چند باری هم آمد خانه مان و به اش انرژی داد.
یک روز که پیشش بودیم شب نیمه شعبان بود.
کارش که تمام شد دستهای محمد را گرفت؛ پیشانیش را بوسید و گفت: انشاء الله حضرت مهدی (عج) به ما عیدی می‌ده.
محمد کم کم جان می‌گرفت.
رنگ و رویش برگشت.
دوستانش به خاطر محمد، مهمانی می‌گرفتند و دور هم جمع می‌شدند.
محمد را می‌بردیم و سرحال برمی‌گشت.
نوبت گرفتیم بیمارستان ساسان.
بردیمش پیش دکتر مقدسی؛ همان که اولش توی بیمارستان دکتر شریعتی دیده بودش.
عکس و آزمایشها را دید.
برگشت و گفت «تبریک می‌گم ریه کاملاً خوب شد.
اثری از سرطان نیست.»
دست بردم طرف قلبم.
فکر کردم الان است از خوشحالی از قفسه سینه بیرون بزند.
فکر کردم همه را بگذارم به حساب یک خواب یک کابوس که دیگر بلند شدم و تمام شد.
باورم نمی‌شد ولی این خواب خوابی نبود که به یک بیدار شدن تمام شود.
ریه‌ها از سرطان پاک شده بودند.
محمد آن قدر سرفه نمی‌کرد و کپسول اکسیژن زیاد لازمش نمی‌شد.
اما تمام بدن آلوده شده بود.
استخوانهای بدنش همه خالی شده بودند؛ تا آنجا که دیگر پرتو درمانی برایش انجام ندادند.
مدتها بود که شب وقتی سرم را روی شانه‌هایش می‌گذاشتم متوجه می‌شدم این قسمت از بدنش گود افتاده.
درد تمام بدن محمد را می‌گرفت.
هیچ نمی گفت.
وقتی دیگر کلافه می‌شد رنگ صورتش تغییر می‌کرد.
می‌پرسیدم خیلی درد داری؟
می‌گفت درد که همیشه هست.
مدتی که می‌گذشت همین محمد صبور من، از شدت درد فریاد می‌کشید، آن قدر بلند که بچه‌ها از ناراحتی و ترس به من می‌چسبیدند.
محمد رفته رفته حالش بدتر می‌شد.
در طول روز، دوستان و همکاران و فامیل می‌آمدند عیادتش.
بعد از این که برو بیاها تمام می‌شد و همه می‌خوابیدند.
من بالای سر محمد تا مدتها بیدار می‌ماندم.
چله‌های نماز امام زمان (عج) می‌گرفتم.
یک بار سر نماز زانویم درد گرفت.
دق دق می‌کرد.
مدام این پا و آن پا می‌کردم.
ناگهان دیدم محمد تکان خورد؛ بعد به سختی بلند شد و نشست.
منتظر ماندم ببینم کاری دارد یا نه؟
سرش را گرفت بین دو دستش و خم شد به طرف لبه تخت.
نمی‌دانستم نماز را بشکنم یا ادامه بدهم؟
به نظر حالش بد نمی‌آمد.
ناله زد خدا جون قربونت برم صبح تا شب دور و بر من می‌چرخه؛ به مهمانها و عیادت کننده‌ها می‌رسه شب هم که می‌شه با این درد زانوهاش می‌ایسته برای نماز.
حواسم پرت شد.
اصلا نفهمیدم تا کجای ذکر را گفته‌ام.
با این همه دردی که داشت، حواسش تا این اندازه به من بود.
مدتی بعد توی یک مطب کارت دکتر الیاسی را دیدم که نوشته بود متخصص بیهوشی و درد.
چیز عجیبی بود.
پرس و جو کردم؛ گفتند یعنی تخصصی که از انتقال درد به اعصاب جلوگیری می‌کند.
فکر کردم شاید برای کاهش دردهای محمد مفید باشد.
نمی‌شد به همین راحتی ازش وقت گرفت.
گشتم تا آشنایی پیدا کنم.
بالاخره معلوم شد، خواهرزاده دکتر الیاسی مددکار است.
از طریق هم کلاس محمد نوبت گرفتیم.
او با سرنگ روی نقاط خاصی از پشت محمد، اثرهایی می‌گذاشت که انتقال درد را قطع می‌کرد.
می‌گفت این روش را توی آمریکا یاد گرفته.
برای سربازهای مجروحی که از جنگ با کره یا ویتنام برمی‌گشتند و داروهای مسکن رویشان جواب نمی‌داد.
این کار را می‌کردند.
خیلی از جانبازها می‌آمدند مطبش.
دکتر با اخلاقی بود.
سال ۵۸ که عده ای فکر فرار از مملکت بودند از آمریکا برگشته بود ایران توی جبهه و پشت جبهه به مجروحین جنگی خدمت کرده بود.
متخصص بیهوشی بود.
بهش می‌گفتند پیغمبر بیهوشی.
با کارهایی که او روی محمد انجام می‌داد مدتی بود درد را کمتر حس می‌کرد.
این اواخر اما می‌گفت: «نمی خواهم بی حسم کنید.
می‌خواهم درد را بفهمم.» دکتر الیاسی می‌گفت: خواهرزاده من می‌گفت تو خیلی صبوری ولی من صبوری تا این حد ندیده بودم.
با همه صبوری رسیده بودیم به زمستان و هنوز تهران بودیم.
ماه رمضان بود و من نگرانی جدیدی داشتم.
هر سال شب پانزدهم ماه مبارک رمضان شب ولادت امام حسن (ع)، محمد افطاری می‌داد.
نگران محمد بودم که غصه افطاری ندادن امسال را می‌خورد؛ خودش ولی هیچ نمی‌گفت.
افطاری مخصوص کسانی بود که بهزیستی خانه شان بود.
دخترها و پسرهایی که بزرگ شده و ازدواج کرده بودند و از خانه‌های بهزیستی رفته بودند.
محمد از همه جای استان دعوت می‌کرد.
به غیر از آنها معاون مالی و اجتماعی سازمان را هم با خانم‌هایشان دعوت می‌کرد که مهمانها اگر مشکلی دارند و با امور اداری و رسمی کارشان پیش نمی‌رود، این جا مطرح کنند و کارشان سریع تر راه بیفتد.
مهمانی پر جمعیت و پر سر و صدایی بود.
ولوله ای می‌شد خانه ما.
محمد با اشتیاق ازشان پذیرایی می‌کرد و دورشان می‌چرخید؛ بچه‌هایشان را سرگرم می‌کرد؛ گوسفند می‌شد و بچه‌ها را کول می‌کرد.
می‌گفت شما راحت بروید دوستهای تان را ببینید.
صحبتهایتان را بکنید.
کاری به کار من و بچه‌ها نداشته باشید.
چند روز قبل از شب نیمه ماه دکتر سلطان‌پور مدیر بهزیستی استان زنگ زد و گفت که او امسال می‌خواهد افطاری بدهد و بچه‌های بهزیستی را دعوت کند خیلی خوشحال شدم...