مواظب دزدان سیاستمدار باشید!
دست خط محمدحسین بود. همه را دعوت به پیروی از امام و ولایت فقیه کرده بود. سفارش کرده بود مواظب باشید تا دزدان سیاستمدار نتوانند این امت را از انقلاب و اسلام ناامید کنند...
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب بیست و هشتم از سری کتابهای نیمه پنهان ماه را سهیلا ازگلی بر اساس روایت مهری باقری ازز ندگی مشترک با شهید محمدحسین مردی ممقانی نوشته است.
این کتاب را انتشارات روایت فتح منتشر کرده و مورد استقبال مخاطبان واقع شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، برشی گوتاه از این کتاب است...
مانده بودند چه بگویند؛ معلوم بود که حال خوشی ندارند.
لبخندی مصنوعی زدند و گفتند: «اومدیم بهتون سر بزنیم.» تعارفشان کردم و آمدند داخل.
هر کدامشان یکی از بچهها را بغل کردند و نتوانستند خودشان را کنترل کنند و گریهشان گرفت.
مطمئن شده بودم که محمد حسینم شهید شده.
تعارفشان کردم آمدند توی اتاق خودمان.
سعی میکردم به روی خودم نیاورم؛ یعنی نمیتوانستم به خودم بقبولانم که محمد حسین من دیگر در این دنیا نیست و به ما سر نمیزند.
ناباوری که هر کس لحظات اولیه ای که خبر مرگ عزیزش را میشنود؛ با آن درگیر است.
میدانستم صبحانه نخوردهاند.
رسم مهمانداری را از محمدحسین خوب یاد گرفته بودم.
هیچ سؤالی نکردم.
رفتم توی آشپزخانه و در حالی که آرام آرام اشک میریختم و لرزش دستانم را موقع خرد کردن گوجههایی که با دستان محمد حسین کاشته شده بود میدیدم؛ برایشان املت درست کردم.
برادرم از این رفتار من تعجب کرده بود.
صبحانهشان را که خوردند به خانم عسکری گفتم: «تو برو ازشون سؤال کن ببین چی شده؛ من دلش رو ندارم.» رفت و با بغضی که به سختی مواظب نترکیدنش بود، آمد و گفت: «مهری جان حدست درست بود.
خدا صبرت بده آقای ممقانی شهید شده.»
همانجا نشستم و به بچهها خیره شدم.
از همه جا بیخبر مشغول بازی بودند.
هانیه دو سال و هشت ماه بیشتر نداشت.
غافل از این که بداند دیگر بابایی نیست تا او را بغل کند، لقمه در دهانش بگذارد و او را سوار ماشین کند و دوری در میدان پر گل بزند؛ دست سمیه دختر آقای عسکری را گرفت و گفت: «سمیه بیا بریم بازی، بابام شهید شده.»
دقایقی گذشت تا به حال عادی برگشتم.
یاد وصیت نامه اش افتادم.
باید میرفتم سراغش.
شاید برای مراسم تدفینش توصیه یا درخواستی داشت.
وصیت نامهای که جرئت نزدیک شدن به آن را نداشتم آوردم.
دست خط محمدحسین بود.
همه را دعوت به پیروی از امام و ولایت فقیه کرده بود.
سفارش کرده بود مواظب باشید تا دزدان سیاستمدار نتوانند این امت را از انقلاب و اسلام ناامید کنند و در قالب اسلام مجری سیاستهای شیطانی خودشان باشند.
از حقی که پدر و مادرش به گردنش داشتند نوشته بود و میخواست که در شهادتش بیتابی نکنند و افتخار کنند که فرزندشان در این راه قدم گذاشته است.
برای من هم این طور نوشته بود: ای همسرم!
در طول این مدت من نتوانستم دین خود را به شما ادا کنم.
انشاءالله که من را ببخشید و از من بگذرید و از شهادت من ناراحت نشوید که ما همه امانت خداوند در این دنیا هستیم و سعادت ما این بود که در این راه باشیم.
به راه خدمت به انقلاب و تداوم راه شهدا ادامه بده.
در شهادت من که این مقام زیبنده من نبود، شاکر باش و با قامتی استوار، نظری بلند و ایمانی راسخ به خدا، مسئولیت زینبی خود را انجام ده و در این راه مقاوم باش که دشمنان طعنههای فراوانی میزنند.
پس تو استوار باش.
مقدار ۴۵۰۰ تومان به بیت المال مقروضم که ترتیبش را میدهی و مقدار ۱۳۰۰ تومان هم به برادر حاجیزاده بدهکارم که این مبلغ را میپردازی.
سه سال روزه هم قرض دارم.
موقع گرفتن در جبهه بودم و نتوانستم بگیرم که روزههایم را اگر جواد فرصت داشت بگیرد.
در آخر هم نوشته بود: از همه برادران و خواهران، دوست و آشنا طلب حلالیت مینمایم و این را یقین بدانید که هر خطایی که داشتم از عدم آگاهی به شئونات اسلام بوده و هیچ عمدی در کار نبوده و تمامی خطاها از نفهمیهای ما بوده است.
***
چند ساعتی از رسیدن خبر شهادت محمد حسین که گذشت، خانه پر شد از دوستداران محمد حسین.
مراسم مختصری همان جا برپا شد.
بعد من و دخترانم زهرای هشت ماهه و هانیه دو سال و هشت ماهه بدون
محمد حسین راهی تهران شدیم تا شهیدمان را به خاک بسپاریم.
همان موقع خانم دستواره آمدند کنار ماشین و گفتند: «خدا بهت صبر بده.
مقام بزرگی نصیبت شده.»
دستهای کوچک هانیه را گرفتم و با بغض گفتم: «خدا نکنه که این مقام نصیب شماها بشه.» من بین دوستانم تنها کسی بودم که یک باره خبر شهادت همسرش را شنیده بود.
به بقیه گفته بودند که شوهرتان مجروح شده.
آنها هم به دل خوشی این که دوباره همسرشان را میبینند به تهران یا شهرهای دیگر میرسیدند.
این بار مسیر تهران اندیمشک برایم مسیری غمبار و طولانیتر به نظر میرسید.
همه جاده به دقت از نظرم میگذشت.
با خود میگفتم تمام شد مهری!
هم مسیر زندگیت با محمدحسین، هم عبور از این جادهها که گاهی از دستشان خسته میشدی و دلت میخواست لحظهای از حرکت بایستند تا بتوانی پاهایت را دراز کنی و چشمهایت را روی هم بگذاری.
دیدی آخر نشد تا با محمد حسین به زیارت امام رضا (ع) برویم...
دوست داشتم به برادرم بگویم بالاخره زمان «همسر شهید» شدن من هم رسید اما هیچ وقت به جز صبحانه خانه محمدحسین نان و پنیر نخوردم.
هیچ وقت احساس آوارگی نداشتم.
هیچ وقت هم از انتخایم پشیمان نشدم اما میدیدم که حال برادرم هم مثل حال من است.
مثل مردی برادر از دست داده بود.
چون منزل پدرم بنایی داشتند رفتیم خانه برادرم.
خانواده محمدحسین هم آمدند.
طاقت نگاه کردن به صورت رنجور مادر محمدحسین و چهره آفتاب سوخته و پرچروک پدر محمدحسین که پنجاه سال بیشتر نداشت و انگار امروز ده سال پیرتر شده بود را نداشتم.
وقتی که بچهها را بغل میکردند انگار خشک شدن خون در رگهایشان را احساس میکردم.
خودم را مقاوم نشان میدادم تا آنها هم مقاومت کنند.
مقاومت مادری که برای سلامتی محمدحسین دایم نذر میکرد و روزه میگرفت و حالا آن چه که تسلای دلش بود و به آن دلخوش بود رفتن پسرش در مسیر اسلام بود.
دو روز از شهادت محمد حسین میگذشت اما هنوز پیکرش را نیاورده بودند.
آن روزها معمولاً تا شهدا را به دست خانوادههایشان برسانند قدری طول میکشید.
از خبری که دو روز بعد از شهادت محمدحسین شنیدم، شوکه شدم.
دستواره هم شهید شده بود.
محمد حسین ماند تا فرمانده شهید و دیگر یارانش هم برسند و ۱۶ تیر همگیشان با هم به خاک سپرده شوند.
با صبر و شکیبایی و طبق سفارش محمد حسین که گفته بود کاری با صبر نکنید تا دشمن شاد شویم مراسم برگزار شد.
تشییع جنازه باشکوهی با همت مردم خوب تهران برگزار شد و ما محمدحسین، همه امیدم در دنیا را به خاک که نه به خدا سپردیم.
از آن به بعد دیدار من و محمدحسین شد بهشت زهرا(س) قطعه ۲۶ ردیف ۸۸ شماره ۵۰