جهان به سمت پیش بینی مارکس نرفت؛ تاریخ را تضاد می سازد یا تعامل؟
فنایی اشکوری گفت: دیدگاه هگل و مارکس در تفسیر هستی و تاریخ و جوامع بشری و انسان یکجانبه است و دیدگاه کاملی نیست چون فقط تضاد را دیده ولی تعامل و هماهنگی و عشق را ندیده است.
![هگل،تاريخ،ماركس،تضاد،حركت،عقل،انديشه،طبقه،عشق،شكل،عالم،عامل، ...](https://media.mehrnews.com/d/2018/05/01/4/2773066.jpg)
خبرگزاری مهر-گروه دین و اندیشه-مصطفی شاکری گرکانی: مقام معظم رهبری در دیدار چندی پیش با جمعی از بانوان به بیان نکتهای اساسی پیرامون تمایز فلسفه تاریخی اسلامی و فلسفه تاریخ در اندیشه غربی پرداختند.
از منظر ایشان، بر اساس آموزههای اسلامی بنای عالم خلقت و تاریخ بشر بر تلائم و ازدواج و پیوند استوار است و این مسئله در نقطه مقابل آن چیزی است که در دیالکتیک هگل و مارکس مطرح است که بنای عالم را مبتنی بر تضاد میدانند.
از دیدگاه ایشان، بر اساس مبانی اسلامی هر شیئی به وجود میآید، شیئی برای همراهی و ائتلاف با او به وجود میآید که از همراهی، ائتلاف و زوجیّت این دو، شیء سوّمی به وجود میآید و تاریخ اینگونه پیش میرود.
با توجه به اهمیت مسئله و در راستای تبیین دقیق این نکته با محمد فنایی اشکوری؛ عضو هیئت علمی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) گفتوگو کردیم که حاصل آن را در ادامه میخوانید؛
* در ابتدا بفرمائید در اندیشه هگل عامل حرکت در تاریخ چیست؟
هگل نظریهای درباره سیر و تحول در تاریخ دارد که به طور خلاصه به معرفی آن میپردازیم.
ابتدا اشاره کنم هگل یک فیلسوف ایدهآلیست است و به دنبال دیگر فیلسوفان ایدهآلیست آلمانی فلسفهاش را بنا کرده است.
او قائل است چیزی به نام روح جهانی یا عقل کل تاریخ را تشکیل میدهد و ظهور این مطلب را در اندیشه و جامعه میتوان دید.
از منظر او هر مفهومی را تصور کنید، ضدش از دل او بیرون میآید و از منازعه آنها مفهوم سومی شکل میگیرد.
در جامعه و تاریخ هم همینطور است؛ مثلاً نظامی حاکم است.
به مرور زمان ضدش درونش شکل میگیرد و از درگیری آنها جامعه به یک وضعیت جدیدی میرسد.
وضعیت اول را «تز» مینامند، ضد آن را «آنتیتز» و وضعیت سومی که از برخورد و تنازع تز و آنتیتز شکل میگیرد «سنتز» مینامند.
از دید هگل این یک قانون عام جهانشمول است که در واقع قانون سیر عقل و روح جهانی است.
در ذات فلسفه هگل ابهام و پیچیدگی و دشواری است و اگر میبینید این بحث مبهم است به جهت این است که ذات و سرشت فلسفه هگل اینگونه است.
باید به این نکته توجه داشت که فلسفه هگل پیشینه تاریخی دارد.
اگر به تاریخ برگردیم، تبار اندیشه هگل به هراکلیتوس، فیلسوف یونانی میرسد.
هراکلیتوس به مفهومی به نام عقل یا لوگوس باور دارد و معتقد است همه چیز وفق عقل و تحت اراده عقل است.
هراکلیتوس بر این باور است که به مقتضای عقل همه چیز یکی است؛ یعنی یک نوع وحدت وجود در جهان حاکم است.
این واحد درون خودش کثرت دارد؛ یعنی کثرت درون این وحدت است.
درون این وحدت تعارض و تضاد عناصر نیز وجود دارد.
در واقع نزاع و ستیز اضداد در درون عقل باعث پیدایش اشیا و تکامل اشیا است.
به همین جهت وی معتقد بود سکون در هستی محال است و جهان به طور مدام در حال حرکت و تحول است.
ما بازتاب این اندیشه را در هگل میبینیم.
هگل هم تمرکزش بر مفهوم عقل است و به وحدت در عین کثرت در هستی قائل است.
این واحدی که درونش کثرت دارد به دلیل تضاد درونی حرکت میکند و به سمت کمال پیش میرود.
در واقع تاریخ جهان بستر بسط همین عقل است؛ آن هم از طریق سازوکار درونی آن که بر پایه تضاد و ستیز عناصر درونی عقل است.
البته غیر از هراکلیتوس، اندیشه هگل در آرای شمار دیگری از فیلسوفان اروپا مانند کانت و فیشته و شلینگ ریشه دارد.
هگل بسیاری از مواد اندیشه خود را از فبلسوفان ایدهآلیست گرفته و همین اندیشه سهگانه تز و آنتیتز و سنتز را نیز از فیشته گرفته است.
در واقع فیشته این سه مفهوم را ابداع کرده ولی هگل آن را در دستگاه فلسفی خودش به کار برده است.
پس هگل به امری به نام روح و عقل در تاریخ قائل است که کثرات را درون خودش دارد.
بر این اساس سیر تاریخی واقعیت خارجی و همینطور اندیشه، از قانونی پیروی میکند که از آن تعبیر به دیالکتیک میشود.
بنابراین معرفت بشری و واقع خارجی سیر پیشرونده دیالکتیکی دارد.
ما ابتدا یک مفهومی داریم که از درونش ضدش خارج میشود.
از تفاعل و تضاد و ستیزه بین آن دو به یک مفهوم مرکب و همنهاد میرسیم که پرمایهتر از دو مفهوم قبلی است و این سنتز خودش یک نهاد میشود که ضدش از درونش میجوشد و سنتز دیگری از آن به وجود میآید و همینطور تاریخ پیش میرود و وحدت از دل تضاد درمیآید.
این روند بسط عقل در تاریخ است.
پس تز همان وضعیت و ایده اولیه است، آنتیتز آن چیزی است که در مقابل این تز شکل میگیرد و سنتز امری است که از تعارض و تنش اینها به وجود میآید.
مثلاً ما یک نظام سلطنتی داریم، انقلابی علیه نظام سلطنتی رخ میدهد و از منازعه آن دو، دولت جمهوری شکل میگیرد که یک سنتز است.
* آیا مکتب مارکسیسم هم امتداد اندیشه هگل به شمار میآید؟
بله؛ دیدگاه هگل در زمان خودش بسیار اثرگذار واقع شد و هگلیان زیادی در آلمان پدید آمدند که معروفترینشان مارکسیستها هستند.
مارکس از پیروان هگل و مجذوب نظریه او بود ولی ماتریالیست بود، به همین جهت دیالکتیک هگل را با اندیشه ماتریالیسم ترکیب کرد.
مارکس، ایدهآلیسم هگل را رها کرد ولی دیالکتیک آن را گرفت و در بستر ماتریالیسم جریان داد یعنی از نظر مارکس این ماده است که در مسیر حرکتش، در اثر تضاد درونیاش به سمت کمال میرود.
ظهور این مسئله در عرصه اجتماعی، در قالب تضاد طبقاتی است؛ یعنی یک طبقه حاکم داریم، یک طبقه محکوم.
وقتی طبقه محکوم علیه طبقه حاکم شورش میکند حکومت جدیدی شکل میگیرد.
بر این اساس مارکس، تاریخ بشر را به پنج دوره تقسیم میکند؛ دوره کمون اولیه که در آن مالکیتی وجود نداشت و همه انسانها در همه چیز با هم اشتراک داشتند.
تدریجاً در این جامعه یک طبقه پدید آمد و علیه نظام اشتراکی شورش کرد، در نتیجه جامعه به بردگان و اربابان تقسیم شد.
بردهدارها علیه اربابان شورش کردند و آنها را برانداختند و جامعه جدید فئودالی شکل گرفت که از فئودالها و کشاورزان تشکیل میشد.
با شورش کشاورزان فئودالیسم از بین میرود و طبقه جدیدی شکل میگیرد که همان صاحبان سرمایه هستند و بدین طریق نظام سرمایهداری شکل میگیرد.
قوام سرمایهداری به سرمایهدار و کارگر است ولی وقتی حقوق کارگران پایمال میشود علیه سرمایهداران شورش میکنند و جامعه کمونیستی شکل میگیرد.
البته تا زمان مارکس چهار دوره یعنی کمون اولیه تا نظام سرمایهداری محقق شده بود و سوسیالیسم و کمونیسم چیزی بود که مارکس پیشبینی میکرد در آینده رخ دهد؛ یعنی طبق پیشبینی او کارگران قیام خواهند کرد و نظام سرمایهداری را سرنگون میکنند و نظام سوسیالیستی و کمونیستی که نظام بدون طبقه است شکل میگیرد.
از نظر مارکس، این قانون حاکم بر سیر تاریخ است که از آن به ماتریالیسم تاریخی تعبیر میکند.
بر اساس این نگرش، عامل محرک تاریخ امر معنوی نیست بلکه امر مادی است؛ یعنی تضادهای مادی و اقتصادی طبقات است که موتور محرک تاریخ است.
به دنبال فلسفه مارکس و هگل و همفکرانشان، انقلابهای سوسیالیستی در جهان پیدا شد که مهمتر از همه انقلاب روسیه بود که باعث تشکیل اتحاد جماهیر شوروی شد.
*اشکالات نظریه هگل و مارکس در باب عامل حرکت در تاریخ چیست و چه نقدهایی بر دیدگاه آنها وارد است؟
برای پاسخ به این سوال باید بررسی کرد که آیا پیشبینی مارکس تحقق پیدا کرد؟
مارکس پیشبینی کرده بود نظام سرمایهداری سقوط میکند و به جای آن سوسیالیسم میآید یعنی انقلابهای سوسیالیستی باید در اروپا اتفاق میافتاد ولی در هیچ کشور صنعتی اروپایی انقلابی که مارکس پیشبینی کرده بود رخ نداد بلکه انقلابها عمدتاً در کشورهای آسیایی و کشورهایی که صنعتی نبودند رخ داد.
پس این نظریه در عمل تحقق پیدا نکرد و تاریخ به مسیری نرفت که مارکس پیشبینی کرده بود.
این امر نشان میدهد که پیشبینی او پیشبینی صحیحی نبود.
طبق نظریه مارکسیسم جبر بر تاریخ حاکم است و انسان هیچ نقشی در آن ندارد ولی واقعیت امر خلاف این بود چراکه نظام سرمایهداری با انتخاب خودش توانست آینده را پیشبینی کند و با مشکلات مقابله کند و اختیار انسانی در حرکت تاریخ نقشآفرینی کرد.
از سوی دیگر انقلابها همواره نتیجه شورش یک طبقه علیه طبقه دیگر نیست بلکه خیلی نزاعها بر اساس دین و مذهب است یا نژاد و جنسیت است.
مثلاً انقلاب اسلامی شورش یک طبقه علیه یک طبقه دیگر نبود و عامل آن نیز فقط عامل اقتصادی نبود.
از اینجا میتوان نتیجه گرفت که نظریه مارکس از اساس باطل بود.
بنابراین نظریه هگل و مارکس درباره سیر تحولی تاریخی نظریه نارسایی است.
بله، یکی از عوامل تأثیرگذار در تاریخ، تضاد طبقاتی است ولی نه همه جا.
در طبیعت هم همینطور است؛ یعنی در طبیعت تضاد و تزاحم وجود دارد و گاهی تکامل شیء از مسیر عبور از تضادها است ولی این تنها عامل نیست و عامل مهمتر تعامل و همکاری عناصر است.
آنچه باعث تحول و تکامل میشود، بیشتر تعامل و همکاری است، تا تضاد و ستیز.
مثلاً در فلسفه افلاطون عشق است که عامل اثرگذار است، نه ضدیت.
ارسطو نیز حرکت را با قوه و فعل تفسیر میکند؛ یعنی حرکت عبارت است از عبور شیء از قوه به فعل، نه ستیز و جنگ اضداد.
از نظر او امری که بالقوه کمالی دارد بر اثر عوامل درونی و بیرونی، کمال خود را به فعلیت میرساند؛ چه در طبیعت، چه در انسان و چه در ساحت اندیشه.
* دیدگاه فلاسفه مسلمان در این زمینه چیست؟
آنها عامل حرکت و سیر تاریخ را چه چیزی میدانند؟
فلاسفه اسلامی، هم به شوق و عشق در عالم اعتقاد دارند و هم در انسان.
از نظر حکمای اسلامی، عشق نیروی محرک عالم است و مخلوقات را به خدا متصل میکند و مراتب وجود را به هم ربط میدهد و بین اجزای عالم وحدت و هماهنگی ایجاد میکند.
مثلاً ابنسینا رسالهای در باب عشق دارد و در آثار مختلفش از نقش عشق در تحول و حرکت و تکامل سخن میگوید.
بیش از فلاسفه عارفان هستند که مدار هستی و حرکت را عشق میدانند و عالم را حاصل عشق میدانند.
این عالم حاصل حرکت حبّی خداوند است.
در حدیث قدسی آمده که من گنج نهانی بودم، میخواستم شناخته شوم، خلق را آفریدم که شناخته شوم.
بنابراین حب آغاز کار است.
نه فقط در ماده حرکت وجود دارد بلکه در همه هستی این حرکت وجود دارد و این حب آغاز هر کنش و واکنشی است.
راه رسیدن به خدا نیز همین حب است.
عامل پیوند انسانها هم حب است.
هدف هستی هم رسیدن به این حب است.
در عین حال از نظر مولانا و بسیاری از حکیمان و عارفان، مبارزه اضداد نیز در رسیدن به کمال نقش دارد؛ هم در عالم بیرون و هم در عالم درون؛ چنانکه مولانا میگوید:
از جهان دو بانگ میآید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
مولانا در جایی دیگر میگوید:
این جهان زین جنگ قائم میبود
در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قویست
که بدیشان سقف دنیا مستویست
با این حال، از نظر آنها تضاد یکهتاز میدان جهان نیست و آنچه در جهان بیش از تضاد حاکمیت دارد عشق و جذبه است و این چیزی است که هگل و مارکس از آن غفلت کردند.
اجزای این جهان عاشق یکدیگر هستند.
مولانا در این زمینه میگوید:
جذب آبست این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
بنابراین از یک سو جنگ و ستیز و تضاد است و از سوی دیگر عشق و جذبه و هماهنگی و این دو، مظهر دو اسم الهی یعنی مظهر جلال الهی و مظهر جمال الهی هستند.
خدا هم مهر دارد و هم قهر، هم جذبه دارد و هم جلال.
در انسان نیز این تضاد و تجاذب وجود دارد.
ملاصدرا نیز ضمن اینکه به حرکت به عمیقترین معنای آن که حرکت جوهری است اشاره میکند، حرکت را صرفاً بر اساس تز و آنتیتز و سنتز و نبرد اضداد تفسیر نمیکند.
*در پایان اگر جمع بندی لازم است، بفرمائید.
دیدگاه هگل و مارکس در تفسیر هستی و تاریخ و جوامع بشری و انسان یکجانبه است و دیدگاه کاملی نیست چون فقط تضاد را دیده ولی تعامل و هماهنگی و عشق و جذبه و تعاون را که اساس حرکت است را ندیده و این مسئله نقص این دیدگاه به شمار میآید.
بنابراین سخن هگل خالی از حقیقت نیست ولی کافی نیست و نمیتواند تفسیر درستی از تاریخ ارائه بدهد و موتور اصلی عالم که عشق و شور است را نادیده گرفته؛ ضمن اینکه مارکس و هگل استدلالی برای نظریه خود اقامه نکردند و دیدگاهشان صرف یک ادعا و طراحی است که موارد نقض فراوان دارد؛ ضمن اینکه تضاد نیز همیشه موجب کمال نیست بلکه گاهی مانع تکامل است و هیچ تضمینی نیست همهجا نبرد اضداد منتهی به کمال و رسیدن به مرتبه برتر شود.