خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

دوشنبه، 06 اسفند 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

گودرزی می‌گفت:‌ آخوند باید از این مملکت برود!

مشرق | یادداشت | دوشنبه، 06 اسفند 1403 - 08:41
آن قدر از سؤال‌های علی خسته شدم که بی‌اراده دستم را بلند کردم و کشیده محکمی توی صورتش زدم. او که انگار توقع این کار را نداشت، گفت: «بزن! تو هم بزن! همه‌مون حیوون شدیم. یه مشت کثافت...
عراقي،توي،علي،مهدي،گودرزي،اون،بوي،مهديان،آخوند،اگه،بزنيم،سهر ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «آقای بادیگارد» نوشته نفیسه زارعی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و روانه بازار نشر شده است.
این کتاب برداشتی از زندگی شهید مهدی عراقی است.
مهدی عراقی در سن ۱۶ سالگی با فداییان اسلام و شهید نواب صفوی آشنا شد.
به سرعت توانست به داخل شورای مرکزی فداییان اسلام راه یابد.
در دوران حکومت مصدق وی رابط فعال نواب صفوی و آیت‌الله کاشانی با دولت بود.
در جریان بازداشت نواب صفوی در سال ۱۳۳۰ مهدی عراقی به همراه ۵۲ نفر دیگر معترضانه وارد زندان قصر شدند و در محوطه آن متحصن شدند.
اما با یورش مأموران بسیاری از متحصنان از جمله مهدی عراقی بازداشت شدند.
عراقی تا تیر ۱۳۳۱ به مدت ۶ ماه در زندان بود.
لوطی‌های تهران مثل شهید «طیب حاج رضایی» و «حسین رمضون یخی» با او سر کِیف می‌آمدند و حرفش را می‌خواندند، هیئتی‌ها در مبارزه، با او همراه می‌شدند، زندانی‌های سیاسیِ مسلمان او را «بابا» صدا می‌زدند و برایشان پدری می‌کرد و از همه مهم‌تر، پدر یک امت (امام خمینی) او را فرزند خود می‌دانست و «پهلوان» خطابش می‌کرد.
او اهل زورخانه و ورزش باستانی بود و آبروی محله و زورخانه «پاچنار» و تهران به حساب می‌آمد.
منش و روشش همان منش مولا علی (ع) بود.
نویسنده تلاش کرده در مسیر شناخت مهدی عراقی، با اقتباس آزاد، از روایت‌هایی که دوستان و هم‌رزمانش گفته‌اند و به ثبت رسیده استفاده و اثرش را خلق کند.
او سعی کرد مهدی عراقی برای نسل امروز، فراتر از یک فرد حزبی و یا جناحی و در قامت یک انسان جوانمرد روایت و معرفی شود.
روز ۴ شهریور ۱۳۵۸ حاج مهدی عراقی مدیر امور مالی کیهان و فرزندش حسام عراقی در راه محل کار خود توسط گروه فرقان ترور شدند و به شهادت رسیدند.
آنچه از این کتاب برایتان انتخاب کرده‌ایم، حال و هوای تروریست‌هایی که دست به ان جنایت زده‌اند را بازگو می‌کند...
زمرد می‌گفت چهره آن پسر جوانی که از جلوی چشمش دور نمی‌شود، حتی وقتی گودرزی تلفنی با او حرف زد تا آرام شود.
علی گفت: «کجای آن قرآنی که تو تفسیر کردی، آمده باید آن بچه‌ای که دنبال باباش بود می‌زدیم؟» علی دانش‌آموز دبیرستان بود و با او در جلسات تفسیر قرآن «اکبر گودرزی» آشنا شده بودم.
گودرزی برای ما از «علی شریعتی» می‌گفت و معتقد بود نباید اداره مملکت دست آخوند جماعت باشد.
گاهی فکر می‌کردم خودش هم نمی‌داند چه چیزی می‌خواهد و فقط دوست دارد دستش به اسلحه برود و به قول بچه‌ها، سال ۱۳۵۸ را به نام خودش و فرقان بزند.
عکس چند نفر را هم روی دیوار خانه‌های تیمی زده بود و می‌گفت: «اگر این‌ها رو بزنیم، رژیم آخوندا کارش به هفته نکشیده تموم میشه.»
آهسته از پله‌ها بالا رفتم.
بوی رطوبت و نا زیر دماغم زد.
دلم می‌خواست از اعماق دلم عق بزنم.
از بچگی از بوی خون و نا بیزار بودم و این خانه بوی مزخرف می‌داد.
آهسته اتاقی که علی خواب بود را باز کردم.
با چشم‌های نیمه باز و خسته به سقف خیره شده بود.
متوجه حضور من که شد، مثل برق‌گرفته‌ها از جایش پرید و گفت: «هزار دفعه گفتم عین کفتار، سرتون رو نندازید بیایید توی این طویله.»
با همان عصبانیت توی جایش نشست و گفت: «سهراب، دستام بوی کثافت خون می‌ده.
بیا جلو، بو بکش.
از دیشب هرچی چشمم رو روی هم می‌ذارم، یاد چشمای عراقی می‌افتم که زل زده بود به آسمون آبی و خون از گردنش فواره می‌زد.
این چه غلطی بود کردیم؟
چرا همه سرنشینای اون بیکان رو...؟»
سؤال‌های پشت سر هم او تمامی نداشت.
شانه‌هایش را محکم بین دو دستم گرفتم و گفتم: «یه دیقه آروم باش، علی!
مگه به راهی که رفتیم شک داری؟
چرا ترسیدی؟
می‌دونی اگه گودرزی و ممد متحدی بفهمن، زنده نمی‌ذارن از در این خونه بیرون بری؟»
من ترسیدم، آره، خیلیم ترسیدم.
اون دفعه که بچه‌ها نقشه زدن بانک رو کشیدن و با یکی دو تا دزدی تونستن پول و پله برای گروه به هم بزنن، من باهاشون نرفتم.
کاش پاهام قلم شده بود و این دفعه هم نمی‌رفتم.
«دستات رو بو کن، سهراب، بوی خون می‌ده.» من که کاری نکردم، حتی توی معرکه نبودم.
بهرام با اون کلت کمری توی خیابون بود و همه کاره زدن اون سه تا آدم هم رضا بود.
خودت گفتی که روی موتور اسلحه رو کشید سمت پیکان و مهدیان و عراقی رو زده.
«آخه، اگه می‌خواستیم عراقی و مهدیان رو بزنیم، چرا حسام پسرش رو زدیم؟»
«خب، همه با هم بودن، نمی‌شد به تیر اسلحه دستور بدیم که کمونه کنه، از شیشه بره بیرون و به اون پسر نخوره.
اصلاً سهراب، گیرم ما مهدیان رو که سرمایه‌دار بود زدیم، چرا دیگه باید مهدی عراقی رو می‌زدیم؟» سؤال‌های علی کلافه‌ام کرده بود.
جواب درستی نداشتم به او بدهم، با این حال گفتم: «ببین، تو باید یه کم بخوابی، این جوری از پا در می‌آی.»
«نمی‌تونم، سهراب، می‌فهمی؟
نمی‌تونم بخوابم.
هرچی چشمام رو می‌بندم، یاد این می‌افتم که عراقی این وسط چه کاره بود که زدیمش.»
آن قدر از سؤال‌های علی خسته شدم که بی‌اراده دستم را بلند کردم و کشیده محکمی توی صورتش زدم.
او که انگار توقع این کار را نداشت، گفت: «بزن!
تو هم بزن!
همه‌مون حیوون شدیم.
یه مشت کثافت که به اسم قرآن اسلحه دستمون گرفتیم و به سری آخوند و غیر آخوند رو داریم تو خیابون‌های این تهران خراب شده به رگبار می‌بندیم.»
از شدت عصبانیت از اتاق خارج شدم.
وقتی خواستم به طبقه پایین بروم، یاد زمزمه‌های اکبر گودرزی افتادم که توی جلساتی که برای تفسیر قرآن برگزار می‌شد، می‌گفت: «باید همه این‌هایی که می‌دونیم عضو جبهه زر هستن و با امپریالیسم و سرمایه‌داران بزرگ ارتباط دارن رو بزنیم.
اینا اومدن انقلاب رو به اسم خودشون سند زدن.
آخوند باید از این مملکت بره.»
کمتر پیش می‌آمد گودرزی توی حرف‌هایش به آقای خمینی بد و بیراه نگوید.
موقع ترور مهدیان و عراقی هم اصرار داشت که هردوی آنها باید سربه‌نیست شوند.
نمی‌دانم چرا، اما آن موقع که توی اتاق فکر مطرح شد عراقی را بزنیم، به فکرم نرسید ببینم او کیست.
شاید بی‌علت نبود که علی نیک‌نام به صرافت وجدان درد افتاده بود.
توی همین فکرها بودم که صدای زنگ در به گوشم خورد.
روی موزاییک‌های لق حیاط پای برهنه دویدم تا در را باز کنم.
وقتی نفر پشت در اسم رمز را گفت، در آهنی بزرگ را باز کردم و از مرد بلندقدی که بارانی پاییزه تیره به تن داشت دعوت کردم داخل بشود.
مرد با یک بغل روزنامه توی حیاط ایستاد و بدون معطلی گفت: «گودرزی گفته باید اینجا رو خالی کنیم.
بیایید ببینید تشییع عراقی که زدیدش قیامت بوده.
حتماً اگه بیفتید دست کمیته‌ای‌ها، تیکه بزرگه‌تون گوشتونه.
این موتور رو هم باید گم و گور کنیم.
می‌سپارم، شب یکی بیاد یه جوری که کسی بویی نبره، ببره اینو بیرون.
به اون بچه ننه ترسو هم بگید اگه می‌خواد این ننربازیا رو دربیاره، خودم ترتیبش رو میدم که بره سینه قبرستون.»
نگاهم که به روزنامه توی دست مرد افتاد، تقریباً بقیه حرف‌هایش را محو شنیدم.
صفحۀ اول عکس عراقی و پسرش حسام را کنار هم انداخته بودند.
هر دو ردی از لبخند روی صورتشان داشتند...