ماجرای حاتمیکیا و فیلمبرداری از مانور تانکها!
حاتمی کیا و همراهانش برای ناهار آمدند. سفره که پهن شد، دیدم مدام به آن نوشته نگاه میکنند و در گوشی با هم چیزهایی میگویند. حاتمیکیا از بچهها سؤال کرد: «چه کسی این جمله را روی تخته نوشته؟»...

گروه جهاد و مقاومت - کتاب «صد روسی» شامل خاطراتی از جانباز عبدالعلی یزدانیار است که به قلم میثم رشیدی مهرآبادی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
جانباز عبدالعلی یزدانیار که بارها در طول جنگ تحمیلی مجروح شده و به درجه جانبازی نائل شده بود، پس از سالها رنج و شکیبایی، اسفندماه دو سال قبل (۱۴۰۱) به همرزمان شهیدش پیوست.
پیکر شهید یزدانیار یکشنبه ۲۱ اسفندماه از مقابل مسجد حضرت رسول اکرم(ص) واقع در سه راه آذری به سمت قطعه ۵۱ بهشت زهرا(س) تشییع شد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از خاطرات جانباز یزدانیار است...
*چند روز با ابراهیم حاتمیکیا
تیپ ۲۰ رمضان از معدود تیپهای زرهی سپاه در زمان جنگ به فرماندهی برادر «یزدان مویدینیا» که قبلاً در آتش بارش خدمت میکردم، بود.
بچههای تیپ به شوخی برایش دست گرفته بودند که نامش ۵ رمضان بوده و بعداً اسمش شده ۲۰ رمضان.
میگفتند این تیپ ۵ تانک عراقی غنیمت گرفته بود و اسمش را گذاشتند ۵ رمضان.
بعدها در عملیات دیگری ۱۵ تانک دیگر هم از عراق غنیمت گرفت و اسمش شد ۲۰ رمضان.
حتی به شوخی میگفتند صدام هم مصاحبه کرده و گفته بود: «اگر این بسیجیهای بیترمز و سپاهیان تانکدزد اسیر ما بشوند، چهها که با آنها نمیکنم!»
الغرض، سال ۶۴ به واحد تبلیغات تیپ ۲۰ رمضان رفتم و چون کمی عکاسی بلد بودم، به همراه یکی دو نفر دیگر شدیم عکاس تیپ.
واحد سمعی و بصری مسئولی داشت که اسمش به یادم نمانده، اما مسئول کل تبلیغات تیپ شخصی به نام «حسین آزاده» بود که بعدها در دانشگاه امام حسین بانه با هم همکار شدیم.
معمولاً این جور جاها به دلایلی برای من مناسب نبود، اما با خودم گفتم تا بچههای خودمان را پیدا کنم، همینجا میمانم.
هر چه باشد، بهتر از در به دری و کارتنخوابی است.
حاصل کار من در مدتی که در این تیپ بودم، تعدادی عکس و یک فیلم بود.
مسئول تبلیغات تیپ بود و بعدها او را در سمت مسئولیت تبلیغات دانشگاه امام حسین دیدم.
مستند خبری سوپر ۸ با دوربینهای آماتوری آن زمان ساخته شد که البته از سرنوشت این عکسها و فیلمها هیچ خبری ندارم.
نسخه خلاصه و مونتاژ شده آن، فیلمی حدود ۱۰ دقیقهای از ورود «محسن رضایی» و جلسه با تعدادی از فرماندهان تیپ ۱۰ و تیپ ۲۰ رمضان و سخنرانیاش در حسینیه سیدالشهدای دوکوهه بود که با بدبختی و بدون امکانات و موویلا جمع و جور کرده بودم.
مقر تیپ رمضان در یک ساختمان چهار یا پنج طبقه در قسمت پشت و چسبیده به حسینیه سیدالشهدا قرار داشت.
یک اتاق هم در طبقه پایین همان ساختمان بود که به عکاسان و فیلمبرداران و وسایلشان تعلق داشت و من هم در آنجا مستقر بودم.
یک روز «حسین آزاده» من را خواست و گفت: «فلانی، از ساختمان جامعة الصادق چند نفر آمدهاند برای فیلمبرداری از مانور تانکها، تو هم با آنها باش و کمکشان کن.»
رفتم و به آنها ملحق شدم و در کنار کارهای کمی که روزانه انجام میدادم، با آن گروه که برخی افرادش را هم میشناختم، همکاری مختصری داشتم.
سردسته این اکیپ فیلمبرداری شخصی بود به نام «ابراهیم حاتمیکیا».
به هر حال، بعد از یکی دو روز تدارک امکانات و آماده کردن زمینههای کار، راهی بیابانها و تپهماهورهای کم ارتفاع اطراف شوش دانیال شدیم.
حاصل چند روز رفت و آمد و فیلمبرداری، مستندی بود که چند بار از تلویزیون پخش شد.
کار که تمام شد، «حاتمیکیا» و اکیپش چند روزی در همان ساختمان ماندند.
روبروی اتاق ما، اتاقی بزرگ و ۳۰ متری بود که رزمندهها از آن برای تجمع در وقت صبحانه و ناهار استفاده میکردند.
تخته سیاه بزرگی هم در آنجا بود که برای آموزش و عملیات تبلیغی از آن استفاده میشد.
حاتمیکیا هم با گروهش چند باری برای خوردن غذا به جمع ما آمدند.
یک روز قبل از صرف غذا، با گچ و با خطی بزرگ روی تخته سیاه نوشتم: «اسرائیل باید از صحنه روزگار دیزالو شود».
تعدادی از بچههای تبلیغاتچی که معنی «دیزالو» را نمیدانستند و آن جمله را از حضرت امام به طور دیگری شنیده بودند، تعجب کرده و مدام از من سؤال میکردند: «دیزالو یعنی چی؟» امام خمینی در یکی از سخنرانیهای خود فرموده بودند: «اسرائیل باید از صحنه روزگار محو شود».
در فیلمسازی هم محو شدن چیزی از روی صحنه در حال پخش را دیزالو میگویند.
در همین اثنا، حاتمی کیا و همراهانش برای ناهار آمدند.
سفره که پهن شد، دیدم مدام به آن نوشته نگاه میکنند و در گوشی با هم چیزهایی میگویند.
حاتمیکیا از بچهها سؤال کرد: «چه کسی این جمله را روی تخته نوشته؟» متهم اصلی که من بودم را پیدا کرد و با تعریف و تمجید چند سؤال پرسید و از وضعیت فعالیتم پرس و جو کرد.
خیلی از آن جمله خوشش آمده بود و گفت: «من که کارم به طور حرفهای در این زمینه است، چنین نوشتهای به ذهنم خطور نکرده بود».
یادم نیست خودش یا یکی از همراهانش از من خواست که در تهران به آنها ملحق شوم و برای کار به ساختمان جامعه الصادق بروم.
آن زمان یکی از مکانهای پرکار در زمینه سمعی و بصری، سپاه همین ساختمان بود که البته من به آنجا رفتم، ولی نشد با آنها همکاری کنم.
با تمام استعدادی که در زمینه عکاسی و فیلمبرداری داشتم، ملحق نشدنم به اکیپ بچههای ساختمان جامعه الصادق یا کسانی که کارهای سمعی و بصری انجام میدادند، چند دلیل داشت.
بعدها فهمیدم دلیل اصلیاش این بود که یکی از کارکنان آنجا زیرآب من را زده و آنها هم از پذیرش من منصرف شدهاند.
البته هیچ وقت دلیل این زیرآبزنی را نفهمیدم.
آن زمان این حرکتهای سخیف و آدمهای زیرآبزن زیاد دیده میشد.
بعد از این ماجرا از عکاسی و فیلمبرداری فاصله گرفتم و فقط گاهی برای دل خودم به صورت تفننی عکاسی میکردم و گاهی هم در مسابقات عکاسی شرکت میکردم.
دو جایزه هم نصیبم شد؛ مثلاً یک بار نفر دوم مسابقه عکاسی بنیاد شهید شدم.
اگرچه به خاطر این مقام، بنیاد شهید حتی یک پفک نمکی هم به من نداد؛ فقط مجلهای به نام «عکس» بود که بهطور مرتب تا یک سال به نشانی منزلمان ارسال میشد.
گاهی هم در مسابقات خارج از کشور عکسهایم را شرکت میدادم؛ از جمله چند بار عکسهای خود را برای مسابقه روزنامه آساهی شیمیون ژاپن و دیگر کشورهای بلوک شرق آن زمان فرستادم.