بازی رفت داشت، برگشت نه...
نه حاکمان شکمگنده عرب، نه دیپلماتهای جهان، نه امرا و پادشاهان و سلبریتیها... هیچکدام نیامدند. لیاقتش را نداشتند. اشرفالناس آمده بودند، پابرهنههایی که عاقبت جهان به دست آنهاست.

به گزارش مشرق، حامدعسکری، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار طی یادداشتی در روزنامه فرهیختگان نوشت: لبنان نه کشور جولیا پطروس است نه کشور جهاد مغنیه، نه کشور مسلمانان است و نه کشور مسیحیها، نه کشور فلافل است و نه شیرینیهای فرانسوی، نه کشور برندهای ایتالیایی و اروپایی و آمریکایی است نه بجنلهای چینی و بنگلادشی.
این دو خط را خواندید؟
حالا به جای نهها بگذارید هم.
همه نهها را حفظ کنید و بهجاش هم بگذارید.
به ساقه و تنه این پیشانینوشت این وجیزه ضربهای نمیخورد.
لبنان مثل سرزمینش رنگارنگ است، مثل هوایش متغیر است.
به پلکی از چه غلطی کردم کاپشن پوشیدم میرسی به اینکه کاش یک شلوار زیرِ شلوارم میپوشیدم نچام.
آدم کم ندیدهام و عرب خیلی بیشتر ولی مردمان این خطه عجیبند، مثل عراقیها داد نمیزنند و مثل سوریها بیخیال نیستند.
یک باکلاسی و نجابت و مهماننوازی خاصی دارند، یک سادگی روشن و یک آمیختگی با دریا و طبیعت که خیلی دلبر است.
من ولی اینجا نیستم که توریست باشم، من آمدهام گزارشگر آخرین بازی باشم، آخرین دیدار، یک خداحافظی مهیب و یک وداع غریب...
صبح بعد از نماز دیگر نخوابیدم.
از پنجره زل زدم به ساحل تا آفتاب بالا آمد، دوش گرفتم و راهی شدم.
حزبالله گفته بود که مسیرهای منتهی به ورزشگاه «کمیل شمعون» مسدود خواهد بود و هرکس میخواهد بیاید، پیاده قدمش بر چشم.
شب قبلش کفشهایم را توی وان حمام هتل غسل دادم، لباسهایم را شستم و خودم هم صبح غسل زیارت و بین خودمان باشد شهادت کردم.
از این بیشرف حرامزاده هیچچیزی بعید نبود و ممکن بود هر اتفاقی بیفتد.
پایین که آمدم، حسام را دیدم.
گفت کارت داری؟
گفتم کارت چی؟
گفت کارت تردد و ورود به طبقه پایین استادیوم.
گفتم نه.
لب ورچید و گفت: ممممم.
بعد دست کرد توی جیبش و یک کارت به من داد و برای اویی که کارتش را به من داد، احتمالاً یک فکری کرد.
اتوبوس آمد.
رفتیم جلوی هتلی دیگر که همه رسانهایها جمع بودند که با یک ماشین وارد ورزشگاه شویم.
به هتل که رسیدیم حیرتزده و شگفتآور شیخ زکزاکی را دیدم که چای مینوشید.
بله خود خودش بود.
رفتم جلو سلام کردم.
همه آزادگان جهان جمع بودند برای تشییع آزادهای در خون غلتیده.
عطاءالله مهاجرانی هم بود.
دیدمش و شگفتا که آمده بود و شگفتا که گفت شعرهایت را میخوانم و روایتهایت را پیگیرم و کیف کردم و قند در دلم آب شد.
از کیف «حاج آخوند» خواندن گفتم و بر حریتش درود فرستادم.
سن و سالی دارد اما دم غیرتش گرم.
گفت نجف زیارت بودم و تصمیم گرفتم بیایم و الحمدلله که الان اینجایم.
با ماشین رسانهایها تا نزدیک ورزشگاه میرویم، بعد پیاده میشویم و پخش.
توی مسیر جواد موگویی را میبینم و حال و احوال میشویم.
آقا هادی مقدمدوست هم هست، مهدی عرفاتی و سجاد بهمنآبادی هم آمدهاند.
چه خوشحالم که از ایران هم، چشمهایی آمدهاند برای دیدن و روایت و نوشتن و قاب بستن این وداع.
وارد استادیوم میشویم، چه منظم است و درست.
کارتهامان را کنترل میکنند و اجازه ورود میدهند.
قیامت است، نصف استادیوم زن است و نصفش مرد.
نمیدانم چه حکایتی است اما انگار حضور زنان بیشتر به چشم میآید.
رزم کار مرد است و انگار وداعش تا منزل آخرت امری است زنانه.
خبرنگارهای موبور چشم آبی هم زیادند.
یک قطعه موسیقی حیرتآور و مهیب که ساختمان سازبندیاش شبیه موسیقی فیلم بادیگارد است مدام پخش میشود.
ویدئووالهای بزرگ مدام تصاویر سید را نشان میدهند و زمزمههای سخنرانیهایش پخش میشود.
چند شاعر میآیند و با فصیحترین بیانها سید را مدح میگویند و با کلمات خودشان را آرام میکنند.
اذان میشود، چه عجیب همه با وضو آمدهاند، نماز در استادیوم هم تجربه نویی بود که گذراندم.
بعد مجری میگوید: قرائت الجمعی سوره الفاتحه لسماحته سیدحسن نصرالله رضوانالله تعالی علیه و بعد همه ورزشگاه میشود فاتحه خوان.
سوره حمد با فریاد خوانده میشود، جهان دارد میلرزد، غیرالمغضوب علیهم ولا الضّالّین...
ضالّین آن طرف دریا با پهپادها و دوربینها و جاسوسهاشان دارند ما را میبینند و دلشان میلرزد.
توی ورزشگاه میچرخم و عکس و فیلم میگیرم چیزی از دستم در نرود.
یک پرچم ایران توی جمعیت نیست.
مگر نه که برادریم، مگر نه که رفیقیم...
کوشیم پس.
غصه خوردم نه از باب اینکه حسابمان نکردهاند.
غصه خوردم از باب اینکه دل این زنها و مردم و ملت نشکند.
یک عکاس ایرانی میبیندم.
میگوید یک پرچم ایران اینجاست بَرَش دار یک عکس بگیر.
پرچم را چسباندهاند به نردههای ورزشگاه.
درش میآورم، سر چوبش میکنم و میچرخانم.
کیف میدهد، حالا ایران پرچمدار دارد.
حالا من هم آمدهام به تسلیت و تهنیت.
پیکر سید میآید.
و وااای از آن لحظه...
وای از آن ساعتی که آن پرده زرشکی کنار رفت و آن کامیون کاورشده با روکش مات مشکی وارد شد.
وای از آن تلفیقش با موسیقی.
چرا موبورهای چشم آبی اشک میریختند؟
چرا وقتی سید میگفت یا اشرفالناس و صدایش موج برمیداشت دل میرفت که از هم بپاشد، مثل اناری پتک خورده.
پیکر سید آمد و بر بالایش آن یار همیشگی، آن یاور و محافظ همیشگی ابوعلی جواد هم بود.
از آن صورت پفدار و موهای تایسونی کوتاه شده خبری نیست، ریش گذاشته و موها بلند است.
جلوی تابوت ایستاده و گلهای روی تابوت را به سمت مردم پرتاب میکند.
چهار کرکس، چهار جنگنده لشکر ابلیس میآیند، زوزه میکشند و از بالای پیکر میگذرند.
ابوعلی دست روی پیکر میگذارد و آخرین مراقبتش از سید هم انجام میشود.
هیچچیز برای یک محافظ سختتر از این نیست که، او که باید محافظش میبوده، برود و او که محافظ بوده بماند.
ابوعلی غمگینترین آدم جهان بود دیروز، عزیزش را بدرقه کرد و حالا دیگر باید بازنشسته شود.
کامیون به قسمتی که ما ایستاده بودیم رسید، داشتم پرچم میچرخاندم، ابوعلی یک چفیه از روی تابوت برداشت و زل زد توی چشمهایم و گفت ایران لبنان اخوه...
کیف داد، کیف داد.
همان لبها، همان چشمها که بارها به سید ما زل زده بود و سلام کرده بود و حرف زده بود، به من نگاه کرد.
به من و کشورم گفت برادر.
کیف داد، تا شدم از اشک.
سید دور افتخارش را زد مردم برایش پیاله پیاله اشک پشت سرش ریختند و تا خانه آخرت بدرقهاش کردند.
لبنان شش میلیون نفر جمعیت دارد.
تلویزیونشان اعلام کرد یکمیلیون نفر در این تشییع حاضر شدند.
شش میلیون نفر جمعیت لبنان است و از هر شش نفر یک نفر در تشییع یک بزرگ شرکت کنند، یعنی خیلی حرف، خیلی کتاب، خیلی فیلم...
حرف آخر
نه حاکمان شکمگنده عرب، نه دیپلماتهای جهان، نه امرا و پادشاهان و سلبریتیها...
هیچکدام نیامدند.
لیاقتش را نداشتند.
اشرفالناس آمده بودند، پابرهنههایی که عاقبت جهان به دست آنهاست.
دلسوختههایی که هرکدامشان داغ تو بر جگرشان بود و تو را مشایعت کردند و حالا دیگر دلشورهات ندارند.
حالا دیگر میدانند کجا ساکنی، کجا آرمیدهای و کجا به دیدارت بیایند.
تقدیر و تدبیر الهی به دست دولتها و حکومتها پیش نمیرود.
تقدیر را مردم میسازند و پیش میبرند و خون تو نبض رگان این حرکت را تپندهتر خواهد کرد.
پیکر سید از ورزشگاه خارج میشود، ورزشگاه تنک میشود از جمعیت، همه دنبالش راه میافتند تا محل تدفین.
پرچم را از چوب باز میکنم.
دوسرش را روی شانههایم گره میزنم و از ورزشگاه میآیم بیرون.
چند نفری روی شانههایم میزنند و تشکر میکنند.
یک مادر لبنانی یک ساندویج مرغ از کیفش درمیآورد و به من میدهد.
کامیون دور میشود، من نمکگیر لبنانیها شدهام.
چند مرغ دریایی در دور دست بالای سر سید میچرخند، یک مغازه سلمانی، آهنگ احبایی جولیا پطروس گذاشته...
باد سرد میآید چفیه سید را میپیچم دور دهان و بینیام، عطری ملیح میخزد زیر پرههای بویاییام، باد پرچم را تکان میدهد.
نم بارانی میبارد، لحظات باریدن باران لحظات استجابت دعاست:
مثل سید به درد مردمم بخورم...
مثل سید به درد دینم بخورم...
مثل سید بروم...
این پرچم.
این سه رنگ پر از عشق روزی کاغذ کادوی تابوت چوبیام باشد...