خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

شنبه، 11 اسفند 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

نصف مهمانان عروسی‌مان شهید شدند!

مشرق | یادداشت | شنبه، 11 اسفند 1403 - 08:41
نصف مهمانان عروسی‌مان شهید شدند!
جنگ،همسرم،دكتر،خانم،بعدش،جهاد،جبهه،شماره،نفر،كزاز،ابوذر،پادگ ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – مجله مدام که در حوزه ادبیات داستانی و روایی فعالیت می‌کند، سومین شماره خود را به موضوع جنگ اختصاص داد.
در این مجله و هر شماره، ‌مسعود فروتن با شخصیتی که به موضوع آن شماره مرتبط است گفتگو می‌کند.
استاد فروتن در این شماره با دکتر زرین‌تاج کیهانی‌دوست گفتگو کرده که متولد سال ۱۳۲۸ است و در جریان خدمت در جهاد سازندگی با همسرش آشنا می‌شود و یک سال در خطوط مقدم جبهه به مداوای بیماران می‌پردازد.
آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این گفتگو است.
*چطور به ماجرای جنگ وارد شدید، خانم دکتر؟
من و همسرم وارد جهاد سازندگی شده بودیم.
*قبل از جنگ؟
قبل از اینکه بروید جبهه؟
بله، ما قبل از جنگ به جهاد سازندگی می‌رفتیم.
*ماجرای آشنا شدنتان را هم بگویید.
روزهای پنجشنبه و جمعه که وقت داشتیم و کشیک نبودم، می‌رفتیم ورامین مثلاً.
در دهکده‌های اطراف مریض‌ها را می‌دیدیم و بعدش گوجه می‌چیدیم و...
کمک می‌کردیم.
حتی یک دوره ما بررسی کردیم که این‌ها کمبود یُد دارند و به بهداری گزارش دادیم و بعدش منجر شد به اینکه پروفسور عزیزی تحقیقاتی کردند و نمک‌ها را یدینه کردند.
الان این نمک‌های یدینه مربوط به آن زمان است.
نه اینکه من شروع کردم، بلکه من فقط اطلاع دادم.
همسرم هم یک آدم جدی بود.
آن زمان هیچ خبری از جنگ نبود.
می‌رفتیم گنبد کاووس، کردستان، کامیاران، سنندج و اطراف سنندج.
در تمام این مدت، ایشان سرپرست ما بودند و خیلی دقیق.
یک بار در گنبد، مریض‌های کچل خیلی بودند.
یکی از آن‌ها را معاینه نکردم و به من گفتند: «خانم دکتر، شما دیگر از فردا جزء گروه نیستید.
همه مریض‌ها ارزش دارند و باید بتوانی مدیریت کنی.» من هم گفتم: «خواهش می‌کنم، اجازه بدهید که اینجا باشم.
فکر می‌کنم مفید باشم.
تو را به خدا.» بعد قرار شد وقتی بچه‌ها مشکلی پیدا کردند، بگویند.
یک بار من در حال جمع کردن دارو بودم که ایشان سربسته موضوع ازدواج را مطرح کردند.
گفتم: «می‌روم به خانم فلانی می‌گویم.» گفت: «خودتان را به آن راه زدید و متوجه نشدید؟» گفتم: «صبر کنید که به هر حال...»
*که رسمی‌تر باشد.
بله.
بعد گفتم که دیگر حرف نمی‌زنیم.
پدرم که ایشان را دیدند، گفتند: «چه آدم سختی هستند، ولی خوب‌اند.» از خصوصیاتشان دیر کردن بود.
روزی که با یک سبد بزرگ گل گلایل صورتی که یک دانه قرمز وسطش بود، آمدند، با دو ساعت و نیم تأخیر رسیدند.
*[خنده] روز خواستگاری؟
بله، روزی که می‌خواهند انگشتر بگذارند و این حرف‌ها.
*آهان، همان روز خواستگاری و نامزدی.
خلاصه قرار بود ۲۸ مهر در تهران ازدواج کنیم و همه‌اش حرف‌مان این بود که نه کسی گناه کند و نه ما گناه کنیم.
برای مراسم، مسجدی جایی می‌خواستیم.
خداوند خودش ساخت برای‌مان و جنگ شروع شد.
من و همسرم با دو سه نفر از بچه‌های مرکز طبی که یکی‌شان خانم مرتضوی، مسئول آزمایشگاه بود، با همدیگر رفتیم جنگ.
این‌ها با لباس سرمه‌ای بودند.
با ما برخورد کردند و گفتند: «جزء منافقین هستید.» برگشتیم دو مرتبه با کمک استاد عزیزم، دکتر عقیقی، اما این بار به عنوان واکسیناتور کزاز رفتیم سرپل ذهاب.
همسرم گفت به خانواده زنگ زدم که ما دیگر نمی‌آییم تهران، همین جا هستیم تا وقتی که جنگ تمام شود.
آن زمان همه فکر می‌کردند جنگ یکی دو ماه بیشتر طول نمی‌کشد.
یک نفر گفت: «حالا که این طور است، همین جا جشن به پا کنیم.» سیصد تا مهمان داشتیم که صد و پنجاه نفرشان شهید شدند.
قرار بود آقای منتظری تشریف بیاورند برای خطبه عقد، ولی چون خیلی گلوله‌باران می‌شد، فرمانده منطقه، فکر می‌کنم آقای ابونصیر بودند، آمدند خطبه عقد را خواندند و بعدش هم سیب‌زمینی پخته و پیازداغ دادیم برای شام عروسی.
بعد، دی‌ماه همان سال، رفتیم شهرری و در یک محضرخانه، ازدواج‌مان را کامل ثبت کردیم.
تا یک سال همراه همسرم در منطقه بودیم.
وزیر بهداشت آن موقع دکتر منافی بود.
غذا را که از پادگان ابوذر می‌آوردند، در آن گرما خراب می‌شد.
امکانات نداشتیم و به درخت‌ها سرم آویزان می‌کردیم.
همسرم مدیر بودند و من ظاهرا رئیس، یا ایشان رئیس بودند و من مدیر (خنده).
به هر صورت گفتیم دیگر غذا نیاورند.
اگر هم می‌خواهند بیاورند، صبح بیاورند که ما قبل از ظهر بدهیم که مشکلی پیش نیاید.
اول، یخچال نداشتیم.
همسرم و دوستانش از یک جایی یخچال نفتی گیر آوردند.
بعد از آقای منتظری اجازه گرفتیم تا بتوانیم میکروسکوپ بیاوریم، چون آزمایشگاه خراب شده بود.
دیگر همان جا خانم مرتضوی سی بی سی‌ها را می‌دادند.
حتی خون می‌زدیم و گروه خون می‌گرفتیم.
بچه‌ها از ترس فرار می‌کردند و سرنگ را از دور پرتاب می‌کردیم تا واکسن کزاز بزنیم.
جزء اولین نفراتی هستیم که واکسن کزاز زدیم.
مریض‌ها را هم درمان می‌کردیم.
ده یا دوازده روز اول مریض‌ها فکر می‌کردند که جنگ تمام می‌شود و می‌روند دنبال درمان، ولی ما درمانشان را شروع کردیم.
بچه‌ها را هم می‌آوردند برای درمان.
شروع زندگی ما این‌طوری بود.
خیلی وقت‌ها منتظر بودیم که عملیات بشود.
معمولاً هم وقت عملیات معلوم نبود و یک دفعه می‌شد.
البته آن‌هایی که باید خبر داشتند، خبر داشتند، ولی ما بی‌خبر بودیم.
معمولاً گاز و باند نداشتیم و کم می‌آمد.
بچه‌ها از جبهه، از آن طرف، توپ گاز می‌آوردند.
*آن طرف یعنی کجا؟
از عراقی‌ها، از آن‌ها می‌گرفتیم.
*غنیمت می‌گرفتید به نوعی؟
بله.
بعد ما می‌نشستیم و با این‌ها گاز و باند درست می‌کردیم.
بعداً از عراقی‌ها یک اتوکلاو کوچک هم غنیمت گرفتیم و با آن استریل می‌کردیم.
ولی قبل از آن می‌فرستادیم پادگان ابوذر.
*خانم دکتر، آیا خاطره‌ای دارید از جنگ که تا حالا جایی نگفته باشید، اما همیشه در ذهنتان هست و دلتان می‌خواهد یک جا بگویید؟
یک خاطره هست که چندین بار گفته‌ام، اما اجازه بدهید باز بگویم.
ما یک برادر بوالفضل هادیان داشتیم از همدان.
اصلاً همدان تنظیم کننده کارهای سریل ذهاب بود.
برادر ابوالفضل هر کاری داشت، می‌آمد به من می‌گفت.
یک بار گفت: «خواهر کیهانی، تانک‌های عراقی دارند می‌آیند.» چهل تا تانک عراقی را می‌بینیم.
آن موقع فاصله‌مان تا عراقی‌ها حدود پانصد متر بود.
یعنی کاملاً نزدیک بودیم.
پادگان ابوذر بیست و چهار کیلومتر با ما فاصله داشت.
گفتم: «شما چه کار می‌کنید؟» گفت: «من می‌مانم، فوقش هم می‌میرم.
مردن هم خودش یک چیزی است.» و اشاره کرد به بی‌سیم و گفت: «چی بگویم؟» گفتم: «بگو این‌ها ماکت‌اند.
بچه‌های سپاه هم داشتند آن طرف تسخیر می‌کردند.»
بعد همسرم و بچه‌های دیگر گفتند: «کوله‌های فرارمان را بیاوریم.» گفتم: «برای چی بیاوریم؟
من که می‌توانم خنجر بیندازم.
حتی آرپی‌جی هم یک بار انداخته‌ام.
می‌توانم از تفنگ هم استفاده کنم تا جایی که بشود عراقی می‌کشم.
بعدش هم ممکن است اسیر یا زخمی بشوم.
اسارت که یک ارزش است.»
خلاصه ماندیم.
بعد برادر ابوالفضل گریه‌کنان آمد.
خیس خون بود.
گفت: «سی چهل نفر از بچه‌ها رفتند زیر تانک‌ها، ولی خودش ماند.» این خاطره را بعضی جاها می‌گویند و چندین بار هم در روزنامه‌ها نوشته‌اند.
ولی فکر می‌کنم یک کار معمولی کردم.
هر کسی در آن شرایط بود، همین کار را می‌کرد.
*نه هر کس.
به هر حال آن روزها از شما پولاد آب‌دیده ساخت، خانم دکتر، که شما بتوانید این تصمیمات لحظه‌ای را بگیرید و درست هم تصمیم بگیرید که چه باید کرد.
آدم وقتی توی آن شرایط است و بچه‌ها را می‌بیند، خیلی کارها می‌کند.
مثلاً وقتی وسایل شهدا را جمع می‌کردیم و می‌آوردیم، متوجه شدیم راننده آمبولانس که رئیس کارخانه داروسازی بوده، شهید شده، برای اینکه بتواند در جبهه باشد، رانندگی می‌کرد.
آن طرفی‌اش را هم داشتیم.
مثلاً رعد و برق زده بود به یک جوانی.
این جوان چهارشانه و قدبلند بود.
در دست نوشته‌هایش دیدیم که نوشته: «در خیابان فلان یک نفر را به درک واصل کردیم.» در واقع به دشمن گرا می‌داد.
*جاسوس بود.
بله، منافق بود.
بعد رفته بود سر کوه آذرخش و او را از پا درآورد.