خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

چهارشنبه، 22 اسفند 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

«مرا پیدا کن» را پیدا کنید و بخونید!

مشرق | فرهنگی و هنری | سه شنبه، 21 اسفند 1403 - 10:30
در روز دوم من کتاب را به نصفه رساندم و از نظر خودم برگشتم. بعد از افطار به همسر جان گفتم: «من اشتباه کردم. نخونیش بهتره!» با تعجب گفت: «وا! براچی؟» گفتم: «آخه ذهنت رو درگیر می‌کنه. وللش!»
كتاب،جان،خواندم،همسر،روز،رساندم،دستش،مرا،اتوبوس،معرفي،بخون،ب ...

به گزارش مشرق، محسن ذوالفقاری، نویسنده و فعال حوزه کتاب در مطلبی نوشت:
با حسن آقای سرگزی کباب هم بخوری دست از معرفی کتاب برنمی‌دارد.
او را از یک تماس تلفنی می‌شناسم.
زنگ زد و گفت فلانی هستم و فلان کتاب را بخون و تق قطع کرد.
تا دو روز توی شوک بودم که این بشر کی بود!
بعدها از طریقی دیگر که قصه‌ای مفصل است باهش آشنا شدم.
چندین کتاب بهم پیشنهاد داده و حتی یک کتاب هم برایم فرستاده است.
این‌طوری شد که فهمیدم سلیقه‌هایمان خیلی شبیه هم است.
در همین رفت و برگشت‌های ارتباطی، بهش اعتقاد و اعتماد پیدا کردم.
برگردیم سر قصه کباب‌خوری.
حسن آقای قصه ما، قبل از اینکه لقمه اول را نوش جان کند کتاب «مرا پیدا کن» را معرفی کرد.
خودش آن‌طور که باید به آب و آتش نزد.
همین که گفت یک شب تا صبح درگیرش کرده و از دستش نیفتاده است مجاب شدم سریع اسم کتاب را یادداشت کنم.
به هدفش که رسید خیالش راحت شد و دیگر لام تا کام حرفی نزد.
حسابی به حساب شکمش رسید!
خالی‌الذهن به سمت کتاب رفتم.
فکر کردم مثل خیلی از زندگی‌نامه‌های دیگر می‌توانم کج‌دارومریز در اتوبوس و وقت‌های پرت بخوانم.
از دقایق انتظار در ایستگاه اتوبوس استفاده کردم و کتاب را شروع کردم.
آن‌قدر مجذوب آن شدم که نزدیک بود از اتوبوس جا بمانم.
همیشه در مکان‌ها و وسایل عمومی مطالعه اخلاق و رفتار آدم‌ها و اتفاقات اطرافم مهم‌تر از هرچیزی است.‌ کتاب می‌خوانم اما سعی می‌کنم غرق نشوم و همه دقایقم و همه ذهنم صرف کلمات و عبارات نشود.
اما این بار فرق می‌کرد.
آن‌قدر محو و جذب شده بود که نفهمیدم موهای بلند نفر جلویی من افتاده است روی کتابم.
فکر کردم از آن زن‌های ززآ است اما از نیم‌رخ سبیلش زد بیرون.
خنده‌ام گرفت و کتاب را بستم.
طاقت نیاوردم و به دقیقه نکشید دوباره بازش کردم و غرقش شدم.
همین‌طور خودم را به خانه رساندم.
اگر توانایی‌اش را داشتم حتی در هنگام پیاده‌روی هم می‌خواندم.
در منزل نیز سرم رفت توی لاک کتاب.
تا فهمیدم همسر جان توجه‌اش جلب شده گفتم: «تمومش کردم بعد شما بخون!» گفت: «حالا بذار بقیه کتاب‌هایی که باید بخونم رو بخونم بعد برسه به این!» گفتم: «اونا رو وللش!
این رو بذار تو اولویت»
مکالمه‌مان تمام شد و من خواندم و خواندم و خواندم.
عادت ندارم در خانه خیلی کتاب بخوانم.
اما این بار فرق می‌کرد.
گاهی در طول روز چیزی می‌دیدیم یا اتفاقی می‌افتد که من صحنه صحنه کتاب در ذهنم می‌آمد و هی می‌خواستم صحبت کنم و با همسر جان وارد دیالوگ بشوم اما نمیشد و تنها حرفم این بود: «حیف اسپویل میشه وگرنه الان یک چیزی داشتم تا بهت بگم!» همه این‌ها مزید بر علت میشد تا او شاخک‌هایش بیشتر تیز شود.
در روز دوم من کتاب را به نصفه رساندم و از نظر خودم برگشتم.
بعد از افطار به همسر جان گفتم: «من اشتباه کردم.
نخونیش بهتره!» با تعجب گفت: «وا!
براچی؟» گفتم: «آخه ذهنت رو درگیر می‌کنه.
وللش!»
ساعت‌های دوازده خوابم برد.
برای سحری که بیدار شدم همسر جان بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «تا صفحه ۱۴۰ خوندم!» آنجا بود که دیالوگ شکل گرفت!
چه تحلیل و حرف‌هایی که نزدیم.
حرف‌هایی که میترسم اینجا بگویم.
چون خطر اسپویل خیلی خیلی زیاد است.
فضا رقابتی شد.
برای به دست گرفتن کتاب از هم سبقت می‌گرفتیم.
من سرویس بهداشتی می‌رفتم او کتاب را برمی‌داشت.
او می‌رفت من برمی‌داشتم.
من نماز می‌خواندم او برمی‌داشت.
او می‌خواند من برمی‌داشتم.
فقط کافی بود یکی دستش برود سمت موبایل، تا کتاب از دستش دربرود!
به علت مهارت تندخوانی همسرجان به من رسید و چند فصلی را با هم خواندیم.
آن‌قدر خواندیم که چشم‌هایمان سنگین شد ‌و خوابمان برد.
خوابی که قبلش با تحلیل شخصیت‌های کتاب منجر شد.
روز سوم من کتاب را با خودم بردم تا از فرصت اتوبوسواری تا محل کار استفاده کنم.
در بهت و حیرت کتاب را به پایان رساندم.
بعد از مدت‌ها یک کتاب درجه یک خواندم.
تعلیق یعنی این.
کشش یعنی این.
سوژه یعنی این.
زندگی‌نامه یعنی این.
پرداخت و شخصیت‌پردازی یعنی این.
در کل کتاب یعنی این.
از من می‌شنوید هرچی دستتان هست بذارید زمین و «مرا پیدا کن» را پیدا کنید و بخوانید.
از شدت علاقه و هیجانی که نسبت به این کتاب پیدا کردم رفتم یک تعداد محدود خریدم تا هرکسی خواست خودم برایش ارسال کنم.
با این کار می‌خواهم معرفی من تنها قلمی نباشد.
قدمی و درهمی هم باشد.
هرکسی خواست همه‌جوره درخدمتش هستم.
از من می‌شنوید مقدمه نویسنده را نخوانید و سریع بروید سر اصل مطلب.
تمامش که کردید بعد به سراغ مقدمه بروید.
«مرا پیدا کن» را هرطور شده پیدا کنید و بخونید!