خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

شنبه، 25 اسفند 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

آیا سیدحسن نصرالله از رهبران حزب‌الله قهر کرده و به قم آمده بود؟

مشرق | بین‌الملل، برگزیده | شنبه، 25 اسفند 1403 - 10:00
برادرها هم وقتی به من اجازه رفتن برای تحصیل دادند حواسشان به این اشکال بود و گفتند «داری برایمان مشکل درست می‌کنی‌ها! حالا باید بنشینیم توضیح دهیم و تشریح کنیم تبیین کنیم که نه والله مشکلی نیست!
مسئول،حزب،سيد،اجرايي،قم،لبنان،برادرها،وقت،تشكيلات،تحصيل،ادام ...

سرویس جهان مشرق – آنچه در پی می‌آید بخش دیگری از سلسله روایت‌ سید حسن نصرالله از تاریخ حزب‌الله است که در آن‌ها، مقاطع مهمی از تاریخ مقاومت (از تشکیل حزب تا آزادی جنوب لبنان) بازخوانی می‌شود.
این روایت‌ها در گفتگوهای تفصیلی سید حسن نصرالله با غسان بن جدو بیان شده است.
گفتگوها در سال‌های ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳ ضبط شد و قرار بود ضبط آنها ادامه پیدا کند ولی حوادث پرشتاب منطقه مانع ادامۀ آن گردید.
گفتگوها در بایگانی باقی ماند تا آنکه در چهلمین سالگرد تأسیس حزب‌الله، به عنوان بخشی از سلسله برنامه‌های «چهل سال، و همچنان ...» (اربعون و بعد ...) طی پنج قسمت در سال ۲۰۲۲ از شبکۀ المیادین پخش شد.
*از ابتدای تشکیل حزب تا زمان دبیرکلی چه مسئولیت‌هایی داشتید؟
-در ابتدا، در ۱۹۸۲، اگر بخواهم اصطلاحات سازمانی‌ای که آن وقت وجود داشت را بگویم، من به عنوان مسئول پذیرش داوطبان (که بفرستمشان به دوره‌های آموزش نظامی) کارم را [در حزب‌الله] شروع کردم.
بعد از پایان موفقیت‌آمیز چند دوره، حالا چندین دستۀ [پر تعداد] از بر و بچه‌های [آموزش‌دیده] داشتیم.
آن وقت من مسئول چیزی شدم که الان می‌توانیم اسمش را بگذاریم «مسئول امور پرسنلی» یا «مسئول «امور اعضا» یا مسئول جنبۀ سازمانی افراد».
یعنی کل پرونده‌های این افراد [در بخشی که من مسئولش بودم] قرار داشت، همینطور اینکه چه سمتی بگیرند و نامزد شدنشان [برای سمت‌های دیگر].
همۀ این کارها در تشکیلاتی بود که من مسئولش بودم.
سید حسن نصرالله در دوران جوانی
بعدا وضعیت سازمانی سر و شکلی گرفت.
آن وقت من شدم مسئول بسیج [و جذب نیرو] در منطقۀ بقاع.
یعنی مسئول تشکیلات بسیجی – جهادی – نظامی [حزب‌الله در بقاع].
هنوز در آن زمان هم تشکیلات، کامل نبود [و اعضای رسمی و کادر زیادی نداشتیم].
ابتدای کار تشکیلات، [بیشتر سازمان را] همان بسیج [و نیروهای داوطلب تشکیل می‌دادند].
بعدا تشکیلات بزرگ‌تری درست کردیم که کاملا سازمانی بود.
یعنی [حزب‌الله] بخش‌های مختلف فرهنگی، رسانه‌ای، اجتماعی، بسیج، فعالیت‌های پیشاهنگی، فعالیت‌های بانوان و ...
پیدا کرد.
یعنی سازمان داشت گسترش پیدا می‌کرد.
در نتیجه تقسیم‌بندی‌ای درست شد به اسم «مناطق سازمانی».
آن زمان ساختار حزب عبارت بود از کادر رهبری مرکزی (که همان شورا بود)، کمیتۀ سیاسی، کمیتۀ امنیتی-نظامی و سه منطقه.
این کل ساختار حزب‌الله بود.
من آن وقت مسئول منطقۀ بقاع و عضو کمیتۀ سیاسی مرکزی بودم.
این ادامه داشت تا سال ۱۹۸۵.
سال ۱۹۸۵ [بعد از عقب‌نشینی صهیونیست‌ها از پایتخت] آمدیم بیروت.
وقتی به بیروت نقل مکان کردیم من شدم مسئول تشکیلات نظامی-جهادی منطقۀ بیروت.
سید ابراهیم [امین السید] هم مسئول سازمانی منطقۀ بیروت بود.
بعد [در تغییرات ساختاری‌ای که ایجاد کردیم] جدا شدیم: یک دفتر سیاسی درست کردیم و سید ابراهیم شد رئیس دفتر سیاسی و من شدم مسئول منطقۀ بیروت.
از راست: سید حسن نصرالله، سید ابراهیم امین السید وسیدهاشمی صفی‌الدین
تا جایی که خاطرم هست تا سال ۱۹۸۷ [در همین مسئولیت بودم].
آن وقت و بعد از آزادسازیِ [بخش عمدۀ لبنان، جز کمربند مرزی] سِمَت تازه‌ای [در ساختار حزب] ایجاد شد.
آن وقت دیگر بقاع، بیروت، جبل لبنان، صیدا، صور و نبطیه تا کمربند مرزی همگی آزاد شده بود.
لذا مجموعه‌ای از مناطق و مجموعه‌ای از تشکیلاتِ [منطقه‌ایِ تازه در ساختار حزب] داشتیم.
[برای هماهنگی این تشکیلات] سِمتی درست کردند به اسم «مسئول اجرایی کل» که بعدا اسمش را اصلاح کردیم شد رئیس شورای اجرایی.
به تعبیر دیگر، مسئول اجرایی حزب.
یعنی یک شورا هست [که در رأس حزب قرار دارد] و تصمیم می‌گیرد و یک نفر هم [به عنوان رئیس شورای اجرایی] هست که می‌رود و آن تصمیم را اجرا می‌کند.
آن زمان برادرها پیشنهاد کردند که من رئیس اجرایی حزب بشوم.
وقتی که مسئول اجرایی می‌شدی خودکار عضو کادر رهبری هم می‌شدی، یعنی می‌شدی یکی از اعضای شورای حزب.
در نتیجه شدم یکی از اعضای شورا، و مسئول اجرایی کل حزب.
تا مدتی مسئول اجرایی بودم و فقط یک سال در این بین فاصله افتاد که رفتم قم برای ادامۀ تحصیل.
آن موقع جناب شیخ نعیم قاسم معاون مسئول اجرایی کل بود و در آن یک سال او شد رئیس شورای اجرایی.
موقعی که من برگشتم هم جناب شیخ در این مسئولیت باقی ماند تا زمانی که سید عباس [الموسوی] شد دبیرکل حزب.
سید عباس که شد دبیر کل، شیخ نعیم هم شد معاون دبیرکل و من دوباره شدم رئیس شورای اجرایی تا یک سال.
بعد از یک سال جناب سید عباس (رحمة الله علیه) شهید شد و من به عنوان دبیرکل انتخاب شدم.
شیخ نعیم قاسم در میان‌سالی
*گفته شده که دو سال در قم بودید نه یک سال.
-نه فقط یک سال بود.
[باخنده:] قطعی.
حساب و کتاب سال‌های زندگی خودم از دستم در نرفته.
*جناب سید، این یک سال را به قم رفتید که واقعا تحصیل را ادامه دهید یا از دست بعضی افراد در داخل حزب عصبانی بودید [و به قهر رفتید]؟
-نه نه.
این حرف همان وقت هم گفته شد و انتظار هم می‌رفت که گفته شود.
بالاخره عضو کادر رهبری مرکزی و مسئول اجرایی کل [ناگهان] کار را ترک می‌کند و برای تحصیل [به یک کشور دیگر] می‌رود خب در نظر اول اصلا قابل فهم نیست.
برادرها هم وقتی به من اجازۀ رفتن برای تحصیل دادند حواسشان به این اشکال بود و گفتند «داری برایمان مشکل درست می‌کنی‌ها!
حالا باید بنشینیم توضیح دهیم و تشریح کنیم تبیین کنیم که نه والله مشکلی نیست!
چیزی نیست.»
من قبول دارم که این کار در نظر اول منطقی و طبیعی نبود.
کاملا طبیعی بود که شبهاتی از این قبیل مطرح شود.
اما من در جریان کل فعالیت‌هایم در حزب‌الله از ۱۹۸۲ هیچ مشکل داخلی‌ای نداشتم.
این را همه می‌دانند.
با همه همکاری می‌کردم.
اصلا روش کاری من و ارتباطاتم و رفاقتم با برادرها و کلا مزاجم، مزاج «دعوایی» نبود.
می‌توانستم با همه همکاری کنم.
اصلا مشکل داخلی نداشتم، هیچ وقت.
بله در این برهۀ اخیر [در اواخر دهۀ ۱۹۹۰ میلادی، چند سالی پیش از زمان ضبط این مصاحبه] مشکلاتی سرِ «انقلاب گرسنگان» به رهبری برادرمان شیخ صبحی [الطفیلی] به وجود آمد، ولی اینجا هم اینطور نبود که من گرفتار شده باشم، حزب گرفتار شده بود.
گرفتاری حزب [با جریانی در بیرون حزب] بود.
ولی داخل حزب، داخل تشکیلات، حتی یک روز هم در هیچ کدام از جایگاه‌هایی که فعالیت کردم مشکلی [با کسی] نداشتم و این یکی از نعمت‌های خداوندِ سبحان و متعال به من بوده است.
دلیل واقعی [رفتنم به قم]، درس خواندن بود.
من آن وقت نظری داشتم و به برادرها هم گفتم.
البته اولین بار هم نبود که می‌خواستم بروم.
من سال ۱۹۸۰ که آن موقع در اوج فعالیت در جنبش امل بودیم و مشکلات بزرگی هم در لبنان وجود داشت، بعد از ربایش حضرت امام موسی صدر [هم بود که امل، نیاز به فعالیت جدی داشت]، حوزۀ علمیۀ بعلبک هم تأسیس شده بود و فعالیت دینی وسیعی وجود داشت و من هم در این فعالیت‌ها مشارکت داشتم، [در همان زمان و در اوج چنین وضعیتی] من برای تحصیل به قم رفتم و فشار شدیدی از طرف برادرم سید عباس الموسوی و مجموعه‌ای از برادرها روی من بود که «کجا داری می‌روی!؟
همینجا بمان، همینجا [فعالیتت] را ادامه بده، همینجا درس بخوان.» ولی من اصرار کردم که بروم و رفتم ولی فقط سه ماه توانستم در قم بمانم و از بس برادرها اصرار کردند برگشتم.
یعنی [استدلال می‌آوردند که] داده‌های [میدانی و اوضاع داخلی]، شرایط [لبنان]، فعالیت‌های [روی زمین‌مانده] و مسئولیت‌هایی [که اینجا باید به عهده گرفت شود] طوری است که باید برگردی.
سنی هم نداشتم ولی می‌گفتند اشکالی ندارد، تو کنار فلانی کنار بهمانی کنار آن یکی کنار آن یکی می‌توانید کاری بکنید [پس باید در لبنان باشی].
سال ۱۹۸۹ که دوباره رفتم قم، باز همان بحث‌ها به وجود آمد.
قبلش رفتم پیش برادرها گفتم خب، من در هر حال هنوز جوانم (سال ۱۹۸۹، من ۲۹ سالم بود)، هنوز حضور ذهن دارم [و درس‌هایی که خوانده‌ام از خاطرم نرفته و می‌توانم آنها را پی بگیرم]، خیلی هم مشتاق درس خواندنم (می‌دانی دیگر بعضی‌ها وارد فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی یا [از آن شدیدتر] وارد فعالیت‌های امنیتی و نظامی و جهادی که می‌شوند، بعدش بیایی کتاب بیاوری و مباحثه کنی و فقه و اصول و تفسیر بخوانی، اصلا دیگر حس و حالش را ندارند.
اصلا دیگر خلأ آن را حس نمی‌کنند [چون مشغول فعالیت‌های دیگری هستند که الزامات دیگری دارد] یا دیگر آمادگی ذهنی و روحیِ [برگشتن به درس و بحث و کتاب و تحصیل] را ندارند.).
گفتم: «ولی من [اینطور نیستم.
هنوز] آماده و خیلی هم مشتاقم.
این وضعیت لبنان هم که تمام شدنی نیست.
مقاومت که جریان دارد، وضعیت داخلی هم سرِ دراز دارد.
من می‌روم و می‌آیم و دیگری می‌رود و می‌آید و وضعیت همچنان همینطور خواهد بود.
همه ما هم که جوانیم.
نمی‌خواهیم برای آینده چه چیزی فراهم کنیم؟
(پس‌زمینۀ حقیقی رفتنم به قم، اینها بود) بیایید بین خودمان توافق کنیم یک نفرمان برود درسش را ادامه بدهد و تحصیلات عالی و محترم [دینی] پیدا کند.
این مفید خواهد بود.
به نفع حزب‌الله است.
در آینده به عرصۀ [فعالیت‌های مقاومت در لبنان] کمک خواهد رساند.
[رو به برادرها گفتم] تو که نمی‌توانی بروی درست را ادامه دهی، تو هم که نمی‌توانی، تو هم که نمی‌توانی، شرایط‌تان اجازۀ این کار را نمی‌دهد.
من از همۀ شما کم‌سن‌ترم و تعداد اعضای خانواده‌ام هم از همۀ شما کمتر است.
خانواده‌ام کم‌تعداد است برشان می‌دارم و وضعیتم را ردیف می‌کنم و می‌رویم قم.»
سید حسن نصرالله در آغازین سال‌های طلبگی
آنها چون سنشان از من بیشتر بود، خانواده‌شان بزرگ‌تر بود.
وضعیتشان و مجموعه‌ای از روابط و تماس‌ها که [در عرصۀ سیاسی و نظامی لبنان] داشتند طوری بود که بعضی از این برادران نمی‌توانستند لبنان را ترک کنند [و برای تحصیل به قم بروند.]
واقعا با آنها بحث و جدل داشتیم.
دست آخر برادرها قبول کردند.
و من [با تاکید:] با موافقت کادر رهبری حزب به قم رفتم.
اینطور نبود که از دست کسی ناراحت باشم یا از سر عصبانیت [قهر کرده و] رفته باشم.
نه.
اگر آنها می‌گفتند: «نه، نباید بروی.
تمام!» موضوع تمام می‌شد [و می‌پذیرفتم و نمی‌رفتم.]
ادامه دارد ...
مترجم: وحید خضاب