آیا اخلاق مستلزم دین است و یا دین بدون اخلاق تعینی ندارد؟
بسیاری از الهیدانان و برخی از متفکران و فیلسوفان معتقدند که میان اخلاق و دین، رابطه یا استلزام ذاتی وجود دارد که استنتاجپذیری از شقوق استلزام شمرده میشود.

به گزارش خبرنگار مهر، قاسم پورحسن، دانشیار فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی در یادداشتی به ارتباط دین و اخلاق پرداخته و نسبت این دو را بررسی کرده است که در ادامه مشروح آن را میخوانید:
آیا اخلاق مستلزم دین است و یا دین بدون اخلاق تعینّی ندارد؟
آیا نسبت اخلاق و دین، اندراجی است و اخلاق جزئی از دین محسوب میشود؟
پرسش اساسی این است که آیا دین میتواند مستقل از اخلاق تصور شود یا ضرورتاً این دو قلمرو، وابستگی متقابل نسبت به یکدیگر دارند.
استنتاجپذیری و سازگاری، دو رابطه منطقی محسوب میشوند، بدین معنی که اخلاق و دین با توجه به روابط منطقی که بین گزارههای آنها وجود دارد، یا قابل استنتاج از یکدیگر هستند یا نیستند و یا با هم سازگارند یا خیر.
با توجه به پیوند نیرومند میان دین و اخلاق، میتوان از میان روابط منطقی حاکم بر آنها، دو نسبت استنتاج و سازگاری را یکی از رویکردهای مهم برشمرد.
احتمالات ششگانه استنتاج و سازگاری مهمترین ایده در باب مناسبات اخلاق و دین شمرده میشود.
رهیافت سازگاری خواه جزئی یا کلی در پنج قسم نخست از اقسام ششگانه وجود دارد و تنها در قسم ششم است که میان اخلاق و دین، ناسازگاری کلی حاکم است.
احتمال نخست، امکان استنتاج اخلاق از دین و یا دین از اخلاق است که البته با نظریه همسانی یا یکسانی آن دو متفاوت است.
یک حالت از رویکرد استنتاجپذیری، منظر همسانی است که میتوان آن را در تعبیری دقیقتر، استنتاج متقابل دانست، بدین معنی که هم اخلاق از دین و هم دین از اخلاق، قابل استنتاج است.
بسیاری از الهیدانان و برخی از متفکران و فیلسوفان معتقدند که میان اخلاق و دین، رابطه یا استلزام ذاتی وجود دارد که استنتاجپذیری از شقوق استلزام شمرده میشود.
در مقابل، قائلان به رابطه تقابلی و یا تعارض تأکید دارند که اخلاق و دین هیچ رابطه استلزامی با یکدیگر ندارند.
میتوان زمینههای این دیدگاه را حتی در کانت نیز مشاهده کرد که معتقدند دین و اخلاق لازمه یکدیگرند، بدین معنی که تعهد اخلاقی کامل، بدون اعتقاد به خدایی که نیکوکاران را پاداش میدهد و بدکاران را مجازات میکند، میسر نیست.
اشلایرماخر، کییرکگارد، و اوتو از مدافعان پیوند استلزامی دین و اخلاق هستند.
حالت دیگر آن است که احتمال دارد که تنها بتوان اخلاق را از دین استنتاج نمود، اما چنین نیست که بتوان ادعا کرد که دین را نیز میتوان از اخلاق استنتاج کرد.
طبق این دیدگاه، اخلاق جزئی از دین خواهد بود.
احتمال دیگر آن است که دین را جزئی از اخلاق دانسته و معتقد شویم که تنها دین ممکن است از اخلاق استنباط شود، اما استنتاج اخلاق از دین ممکن نیست.
میتوان میان استنتاجپذیری و سازگاری رابطه عام و خاص قائل شد و مفهوم یا رهیافت سازگاری را اعم از رویکرد استنتاج تلقی کرده و سه حالت مزبور را از اقسام رهیافت سازگاری برشمرد.
در مقابل، سه حالت دیگر از شقوق ششگانه در درون رهیافت ناسازگاری قرار دارد که میانشان، رابطه منطقی استنتاجناپذیری خواه اعم یا جزئی، و نیز خواه استقلال تامّ و یا حتی تعارض برقرار است.
بر اساس پیوند استلزامی، آیا میتوان ادعا کرد که فعل واجب اخلاقی، عملی است که خداوند اراده کرده است؟
آیا میتوان از عبارت «خدا میخواهد که X را انجام دهیم»، چنین استنباط کرد که «اخلاقاً موظف به انجام X هستیم»؟
کدام متفکران ادعا کردهاند که «اراده و خواستن خدا» همسان با «ارزش اخلاقی عمل» است؟
آیا میان این دو مسئله که «خدا عملی اخلاقی را اراده کرده و از ما خواسته است که باید X را انجام دهیم» و «معیار اخلاقی بودن یک فعل»، تفاوت وجود دارد؟
خداوند همیشه آنچه را که ازنظر اخلاقی واجب است، اراده میکند، اما آیا صرف اراده خدا بهخودیخود چیزی را ازحیث اخلاقی واجب میکند؟
شاید بتوان گفت که ارزش اخلاقی یک عمل را میتوان از این واقعیت استنباط کرد که خداوند آن را اراده کرده است، اما فعل (یا خودداری از یک عمل) صرفاً بهخاطر اراده خداوند، واجب اخلاقی نیست.
در مقابل، برخی باور دارند که میان اراده خدا و ارزش اخلاقی عمل، رابطه علّی وجود دارد و اراده خدا، خود، معیارهای اخلاقی را ایجاد میکند.
چنانچه بپذیریم که میان اخلاق و دین، امکانی برای استنتاج وجود نداشته باشد، آیا باید قبول کرد که هیچ نوع رابطه منطقی بین گزارههای ناظر به واقع و گزارههای ارزشی وجود ندارد؟
بیتردید، میان امکان استنتاج و وجود معادله منطقی، تفاوت اساسی وجود دارد.
گرچه میتوان با امکان استنتاج مخالفت ورزید، اما درعینحال میتوان بر وجود روابط منطقی میان دو سنخ از گزارهها تأکید نمود.
در این صورت اخلاق و دین را حسب تفاوت تفسیرها (یا اخلاق را به ساحت واقعیت و دین را به قلمرو ارزشی ارجاع دهیم و یا همچون برخی که قائل به اعتباریبودن اخلاق هستند، گزارههای اخلاق را هنجاری و گزارههای دینی را ناظر به واقع بدانیم) میتوان قابل استنتاج از یکدیگر دانست یا تنها باید قائل به پیوندهای منطقی میانشان بود؟
به نظر میرسد برخلاف دیدگاه رایج، در تبیین نسبت میان اخلاق و دین، معضل اصلی، امکان یا امتناع استنتاج نیست، بلکه پرسش اساسی، وابستگی علّی اخلاق به دین است، رابطهای که نمیتوان آن را صرفاً یک استنتاجنمودن دانست، حتی اگر این امر ممکن باشد که بتوان گزارههای اخلاقی را از گزارههای دینی استنتاج کرد.
برای اینکه اثبات کنیم که چیزی به دلیل خواست خدا، خوب است و نه برعکس؛ باید نشان دهیم که اخلاق ازحیث علّی از دین سرچشمه پیدا کرده و فقط وابسته به دین است یا صرفاً از گزارههای دینی به دست میآید.
نگرش لیبرالیستی پروتستانها
پرسش از فروکاستن دین به اخلاق، رویکردی است که عمدتاً در دوره جدید مطرح شده است.
این رویکرد که با نگرش لیبرالیسم پروتستانی طرح و تبیین شده و بسط پیدا کرد، برای یک دوره طولانی در طول قرن نوزدهم، قانعکننده به نظر میرسید، گرچه در خلال دهههای ابتدایی قرن بیستم به واسطه تفسیر کتاب مقدس و همچنین به سبب نقد فلسفی و اجتماعی رو به ضعف گرایید.
با این وصف، نمیتوان آغاز و پیشینه نخستین رویکرد تقلیل را به پروتستانیسم ارجاع داد.
مهمترین نمونه تقلیل دین به اخلاق، ادیان شرقی و بهطور خاص آئین کنفوسیوس است.
بااینوصف، شاید بتوان دیدگاههای اسپینوزا در باب مناسبات اخلاق و دین و تأکید بر خودبسندگی اخلاق و تدوین نظام اخلاقی بدون ابتناءبر دین را در دوره جدید مهمترین رویکرد در تقلیل دین به اخلاق یا صورتبندی دستگاه اخلاق بدون پشتوانه دین برشمرد، رویکردی که امروزه در دیدگاه نواسپینوزایی با تأکید افزونتری در باب استقلال اخلاق بسط یافته است.
حالتها و شقوق ششگانه، کاملترین و متداولترین تقسیمات در باب نسبتهای اخلاق و دین است.
شاید بتوان گفت که بیشترین مناقشات بر سر دو قسم «اخلاق، جزئی از دین است»، و «دین، جزئی از اخلاق است»، صورت گرفته است.
به نظر میرسد دو رویکرد استقلال و تمایز و نیز تعارض، به نحوی امروزه پذیرفته شده و در میان فیلسوفان و متفکران اخلاق، مناقشات مهم ایجابی بر روی آن صورت نگرفته است؛ لذا باید پذیرفت که پرمناقشهترین و یا رایجترین مباحثات، ذیل دو قسم اول شکل گرفته باشد.
برخی معتقدند که اولین و رایجترین تصور در باب ارتباط دین و اخلاق این است که اخلاق جز انفکاکناپذیر دین است.
البته شاید درست این باشد که بگوییم، در میان دینداران و پیروان ادیان و نیز الهیدانان، این قسم، مهمترین سنخ از معادله میان اخلاق و دین محسوب میشود.
بارتلی در کتاب اخلاق و دین، چهار نسبت بنیادین میان دو قلمرو طرح میکند: الف) فروکاستن اخلاق به دین؛ ب) فروکاستن دین به اخلاق؛ ج) تعارضات اخلاق و دین؛ د) تفکیکناپذیری اخلاق و دین.
وی غرض اساسی کتاب را تبیین دقیق میزان وابستگی اخلاق و دین به یکدیگر برمیشمارد.
چنانچه مفروض بدانیم که دانشی به نام اخلاق و قلمرویی بهنام دین وجود دارد، بیتردید مهمترین مسئله آشکارساختن نوع معادله دین و اخلاق است.
اما پیشاز آن ابتدا باید پرسش کنیم که چه سنخی از امور ممکن است دین نبوده و صرفاً اخلاق نامیده شود یا تنها اخلاق بوده و نتوان آنها دین نامید؟
به عبارتی، آیا باید ایندو قلمرو را تنها با انتساب به الهیبودن دین و بشریبودن اخلاق مورد تعریف قرار داد؟
آیا دین میتواند مستقل از اخلاق تصور شود یا ضرورتاً این دو قلمرو، وابستگی متقابل نسبت به یکدیگر دارند؟
استنتاجپذیری اخلاق از دین یا بالعکس و سازگاری میان آنها، دو رابطه منطقی محسوب میشوند، بدین معنی که اخلاق و دین باتوجهبه روابط منطقی که بین گزارههای آنها وجود دارد، یا قابل استنتاج از یکدیگر هستند یا نیستند و یا با هم سازگارند یا خیر.
با توجه به دو ساحت دین و اخلاق و دو سنخ معادله استنتاج و سازگاری، بارتلی توضیح میدهد که شش نسبت یا احتمال میان آنها قابل تصور است.
احتمال نخست، امکان استنتاج اخلاق از دین و یا دین از اخلاق میباشد.
نسبت اخلاق و دین در این احتمال، یکسان است.
احتمال دوم آن است که اخلاق ممکن است از دین استنباط شود، اما عکس آن ممکن نیست.
در این قسم، اخلاق جزئی از دین محسوب میشود.
احتمال سوم، عکس قسم دوم است؛ بدین معنی که دین ممکن است از اخلاق استنباط شود، اما عکس آن ممکن نیست.
در اینجا، دین جزئی از اخلاق است.
این سه قسم را باید در درون سازگاری اخلاق و دین قرار داد.
احتمال دیگر آن است که اخلاق از دین و یا دین از اخلاق نشأت نمیگیرد.
این قسم بر مستقلبودن دو قلمرو مبتنی است.
احتمال پنجم، بر ناسازگاری جزئی دین و اخلاق استوار است؛ لذا اخلاق از دین و یا دین از اخلاق، قابلاستنباط نیست.
ناسازگاری جزئی بدین معنی است که برخی از گزارههای دین با برخی از گزارههای اخلاق سازگار است، اما برخی دیگر از گزارهها ناسازگارند.
احتمال ششم آن است که اخلاق و دین کاملاً ناسازگار بوده و بتمامه مستقل از یکدیگر هستند.
معادله اخلاق و دین
معادله اخلاق و دین، یکی از دیرینهترین کشمکشهای نظری محسوب میشود.
تمامی متفکران، فیلسوفان، الهیدانان و دینپژوهان و نیز متفکران و پژوهشگران حوزه اخلاق به مطالعه در باب دین و اخلاق و نسبتهای این دو پرداختهاند.
مفاهیم اخلاق و دین، در کاربرد متداول، نشاندهنده دو ایده مرتبط، اما متمایز است.
تصور میشود که اخلاق مربوط به انجام امور انسانی و روابط عرفی بین افراد است، درحالیکه دین اساساً مشتمل بر رابطه بین انسانها و یک واقعیت متعالی است.
در واقع، این سنخ از پژوهش درباره دین و اخلاق و نوع تمایز میان آنها، تمایزی نسبتاً مدرن است.
اگرچه پیشتر، چالش بین دین و اخلاق را در نوشتههای افلاطون و دیگر فیلسوفان شاهد هستیم، اما خاستگاه تصور استقلال ساحتها و قلمروها به دوره مدرن بازمیگردد.
این دیدگاه که دین و اخلاق پدیدههای جداگانه و متمایز از یکدیگر هستند، احتمالاً در عصر روشنگری، مشهود و قابلشناسایی است.
در آن زمان، تعدادی از متفکران، با بازتاب خستگی و درماندگی اروپا از قرنها نزاع مذهبی، کوشیدند تئوریهای اخلاقی را براساس عقل یا احساسات مشترک بشری بهتفصیل بسط دهند.
برایناساس، آنها ادعا کردند که هنجارهای حاکم بر رفتار، اخلاقیات و اخلاق (یعنی تلاش برای استدلال یا توجیه این هنجارها) قابل تفکیک از مسائل اعتقادی دینی است.
چنین زمینه فکری و فرهنگی باعث شد تا تلاشهایی برای تبیین رابطه بین اخلاق و دین صورت گیرد.
امروزه مسئله جدایی یا استقلال دین و اخلاق، چندان متداول و شایع است که هرکس بهسادگی میتواند اخلاق را به ساحت بشری و دین را به سپهر متعالی ارجاع داده و میانشان تمایز قائل گردد، اما نباید تصور کرد که چنین فهمی تا پیشاز دوره جدید بدین نحو وجود داشته و یا فهمی متداول بوده است.
ممکن است به این منظر اشکال شود که در میان الهیدانان و فیلسوفان مسیحیت و اسلامی، نسبت دین و اخلاق و پیوندها و تعارضات موردتوجه و بحث بوده و این مسئله را نباید سادهانگارانه به دوره جدید ارجاع داد.
با پرسش یا ایراد فوق میتوان موافق بود گرچه تلقی امتزاج و تمایز، فهمی رایج و مسلطی نبوده است.
بههرروی، ازآنجاییکه اکنون میتوان دو ساحت متمایز دین و اخلاق را بهرغم پیوندهایشان، مورد توجه قرار داد و بنیان و روش اخلاق را به ساحت بشری و دین را به ساحت متعالی بازگرداند، و روشهایی از تفکر و عمل اخلاقی و نیز شالودههای آن را تصور کرد که وابسته به دین نمیباشد، میتوان از معادلهها و نسبتهایشان در دوره پیشین پرسش کرد که چرا تصور میشد که این دو نهتنها نسبتهایی اساسی با یکدیگر دارند؛ بلکه به بیان بارتلی، درهم تنیدهاند؟
پاسخهای گوناگون و متنوع و گاه متعارضی بیان شده است.
برخی بر استلزام ذاتی، دستهای بر نسبتهای علّی، عدهای بر تعاملات نیرومند و تأثیروتأثر متقابل و گروهی بر مناسبات تاریخی تأکید ورزیدند.
در مقابل برخی دیگر بر رابطه تقابلی و گاه تعارض گرایش داشته و معتقد بودند اخلاق و دین هیچ رابطه استلزامی با یکدیگر ندارند.
پیروان استلزام که میتوان تأثیرات این دیدگاه را حتی در کانت نیز مشاهده کرد، معتقد بودند دین و اخلاق لازمه یکدیگرند، بدین معنی که تعهد اخلاقی کامل، بدون اعتقاد به خدایی که نیکوکاران را پاداش میدهد و بدکاران را مجازات میکند، میسر نیست.
میتوان مناقشه اصلی را میان دو رهیافت دینمحورانه و اخلاقمحورانه صورتبندی کرد.
گروه نخست، دین و شالوده و روشهای آن را بنیاد تلقی کرده و اخلاق را در ذیل آن قرار میدادند.
برخلاف آن، دسته دوم، با محوریت بخشیدن به اخلاق و روشهای آن، دین را به اخلاق بازگردانده و دین را در ذیل اخلاق مورد مطالعه قرار دادهاند.
تمامی رویکردها و معادلهها، ریشه در همین دو رهیافت اصلی دارد.
دیدگاه نخست منشأ در دینداران و مدعیان دینی داشته که تمامی ساحتها را در پرتو وجود مبدأ متعالی تفسیر میکردند.
بههمینسبب، وجود اخلاق بدون دین را ناممکن تلقی میکردند.
براساس چنین تفسیری، اخلاق منبعث از آموزههای دینی بوده و نمیتوان قلمرویی سراسر متمایز برای اخلاق تصور کرد.
نباید پنداشت که چنین نگرشی تنها به دوره پیشین اختصاص دارد.
عمده دینداران و ادیان در دوره کنونی نیز تأکید دارند که دین پشتوانه اخلاق است و اخلاق نمیتواند بدون بهرهمندی از تعالیم دینی، زمینههای نیکبختی و خرسندی انسان را فراهم سازد.
در مقابل آن، رهیافت اخلاق محور قرار دارد که فرض مزبور را در نسبت دین و اخلاق نادرست دانسته و آنرا منظری سادهانگارانه و خوشبینانه برمیشمارد.
پیروان این رهیافت میپذیرند که منظر نخست در دوران پیشین و در مراحل اولیه تکامل فرهنگی انسان، سودمند و بنیادین بوده و «ماتریس» مفاهیم اخلاقی را فراهم میکرد، اما بهتدریج و با گذشت زمان، بشر ناگزیر شد که به شیوههای فکری عقلانیتر روی بیاورد.
این دیدگاه تأکید دارد که اخلاق را نباید در ذیل دین مورد فهم قرار داد، بلکه دستگاه اخلاقی، خاستگاه و شالودهای انسانی داشته و با پیشرفت حیات عقلانی انسان نسبت دارد.
آرا هیوم، کانت، مارکس و فروید را میتوان مهمترین ایدههایی دانست که نظام اخلاقی خواه در دفاع یا نقد را مستقل تلقی کرده و آن را سراسر انسانی برشمردند.
مناسبات اخلاق و دین؛ سنجش نسبتها
تاکنون صورتبندیهای متفاوتی از نسبتهای دین و اخلاق عرضه شده است.
برخی به خاستگاه دو ساحت نظر داشته و نظریه اندراج یا تمایز را در پیش گرفتند.
دستهای دیگر از متفکران به وجه استلزام و روابط منطقی نظر افکندند.
بارتلی منظر تاریخی و فکری را توأمان طرح کرده است.
دینداران بر رویکرد تأثیرات علّی و بهرهمندی اخلاق از دین تأکید کردند.
گروهی از پژوهشگران، دو منظر نظری و تاریخی را بررسی نموده و کوشیدند نشان دهند که ازحیث تاریخی، همواره بشر دین و اخلاق را در مقام عمل و واقع در پیوند با یکدیگر مورد توجه قرار میداد.
از وجه منطقی و نظری، جستجوی اصلی این بود که چه مناسبات و روابطی میان دو ساحت برقرار است.
در تبیین روشمند نسبت اخلاق و دین، ابتدا نیازمند بررسی الگوهای مختلف روابط بین این دو حوزه هستیم.
نباید معادله دین و اخلاق را سادهانگارانه مورد بررسی قرار داد.
بیتردید، میان ایندو، مناسبات متنوع و پیچیدهای حاکم است.
گاهی این نسبتسنجی ازجهت نظری و منطقی است که احتمالات ذهنی یا ممکنه میان دو قلمرو را بررسی میکند و گاهی از منظر مناسبات واقعی و خارجی است که تاکنون چنین روابطی پدیدار شده است.
بارتلی در اخلاق و دین کوشید تا عمدتاً از وجههنظر منطقی، دستهبندیهایی را ارائه دهد.
وی با ابتناءبر دو مفهوم بنیادین دوتایی سازگاری و ناسازگاری و اشتقاقپذیری و اشتقاقناپذیری، اقسام ششگانه را مورد بررسی قرار داده است.
ازحیث منطقی، هر کدام از نسبتها همچون مستقل بودن، فارغ از دلایل خاستگاهی، دارای اقسام متعددی مانند تأثیرات علّی، تأثیرات غیرعلّی، بدون مؤثریت، تأثیرات متقابل یا یکسویه، تأثیرات جزئی و کلی، تأثیرات تاریخی یا تکوینی و ذاتی و نظایر آن میباشد.
منشأ تکوین اخلاق و دین، أسباب درونی یا بیرونی، تغییرات درونی، تحولات جوامع، ظهور رویکردهای دینی افراطی یا پدیداری جریانهای ضد دین و سکولار، اقتضائات هر دوره ازجهت گرایش به دین یا اخلاق، و نیز روابط آنها با جامعه و فرهنگ و سنخ تفکر را میتوان از دلایل پیچیدگی معادله تلقی کرد.
نظریه تفکیک که پساز کانت، تبدیل به جریانی مسلط در باب معادله مزبور گردید نیز با دشواریهای بنیادینی مانند ناسازگاری با ذات ادیان، بازگشت دین، نیرومند شدن جریانهای دینی یا آئینی روبرو بوده و نمیتوان آنرا اساسیترین نسبتسنجی میان اخلاق و دین برشمرد؛ چرا که این دو حوزه در بیشتر زمانها و مکانها به یکدیگر وابسته بوده و هنوز نیز بسیاری از ادیان بر آن تأکید میورزند.
بنابراین در پژوهش نسبتها، باید به انواع مختلفی از روابط توجه داشت و هر کدام از اقسام، پیامدهای کاملاً متفاوتی را ظهور میدهد.
آیا میتوان بهنحو قاطع ادعا کرد که مرز مشخصی بین قوانین اخلاقی و دستورات دینی وجود دارد؟
دین و اخلاق ممکن است حتی در یک جامعهای، ازسوی گروهی یکسان تصور شود، درحالیکه دیگران (حتی دینداران)، نسبت آنها را کاملاً متمایز یا متضاد بدانند.
از این رو اینان بر این باور هستند که ایده دینی «گناه» مترادف با ایده اخلاقی «بد یا اشتباه» نیست، زیرا اولی متضمن یک هنجار فرااجتماعی است، درحالیکه دومی فقط بر نتایج اجتماعی بد دلالت دارد.
با اینحال، یک عمل معین ممکن است تحت هر دو ممنوعیت دینی و اخلاقی قرار گیرد.
علیرغم چنین درهمتنیدگی، در الهیات، این نگرش وجود دارد که دین با «هست» و اخلاق با «باید» سروکار دارد.
برای مثال، اخلاق در جستوجوی مراقبت از شرایطی است که منجر به مرگ میشود (مانند جلوگیری از ظلم و قتل، کاهش منابع بیماری و گرسنگی)، درحالیکه دین درصدد کمک به فرد برای سازگاری با واقعیت مرگ است.
اخلاق مربوط به رابطه انسان با انسان است، اما دین به رابطه انسان با قدرت یا موجود متعالی توجه دارد.
برایناساس، حتی یک دین کاملاً طبیعتگرایانه و انسانگرایانه را نباید با قانون اخلاقی یکی دانست، هرچند ممکن است دین، اخلاق و قانون مستلزم أعمال و حتی نتایج یکسانی باشد.
یکی از دستهبندی چهارگانه در باب اخلاق و دین، استلزام و تقابل است بدین معنی که یا اخلاق مستلزم دین است و یا در تعارض با آن است.
برایناساس، صورتهای چهارگانه چنین است: الف) اخلاق به نحوی مستلزم دین است؛ ب) اخلاق به نحوی در دین گنجانده شده است؛ ج) اخلاق بدون دین بیمعنی است؛ د) اخلاق و دین در تقابل با یکدیگر هستند.
برایان دیویس پساز ارائه این تقسیمبندی در کتاب درآمدی بر فلسفه دین، توضیح میدهد که از زمان کانت به اینسو، هر کدام از این تقسیمات، بنیانگذاران و پیروانی داشته است.
کسانی که معتقدند اخلاق مستلزم دین است، معمولاً بر این باورند که چیزی در مورد اخلاق وجود دارد که باید ما را به ایمان و باور به خدا سوق دهد که نمونه بارز متفکری که با ابتناء بر این معادله اخلاق و دین میاندیشد، کانت است.
کانت گرچه با ادله الهیاتی اعتقاد به خدا مخالفت میورزد، اما باور ندارد که اعتقاد به خدا غیرمنطقی است.
او معتقد است ازآنجاییکه بشر باید برای کمال اخلاقی تلاش کند و نمیتواند در این امر موفق باشد مگر اینکه الوهیت به آن کمک کند؛ پس خدا باید وجود داشته باشد تا اطمینان حاصل شود که بشریت میتواند به آنچه باید برای آن تلاش کند، دست یابد.
اخلاقیات از دیدگاه کانت ما را ملزم میکند که عالیترین خیر را هدف خویش قرار دهیم.
کانت تصریح دارد که «دستیابی به عالیترین خیر در جهان، هدف ضروری یک اراده یا خواست است که توسط قانون اخلاقی تعیین میشود… [که] … به ما دستور میدهد که عالیترین خیر ممکن را در یک جهان هدف نهایی همه رفتار خود قرار دهیم.» بااینحال، ازنظر کانت، اراده بالاترین خیر به معنای چیزی فراتر از خواستن صرف چیزی است که با قانون اخلاقی مطابقت دارد، لذا وی معتقد بود که باید پاداشی متناسب با فضیلت وجود داشته باشد؛ بنابراین، به دیدگاه کانت، تمایل به عالیترین خیر به معنای تمایل به همبستگی بین درستی اخلاقی و خوشبختی است.
اما در اینجا با یک مشکل و یا حداقل با پرسشی اساسی روبرو میشویم.
پرسش این است: آیا باتوجهبه اینکه انسان قادر مطلق نیست، اخلاق بهتنهایی میتواند نیازهای ما در یک زندگی اخلاقی را برآورده سازد؟
معضل پیشاروی کانت این بود که عالیترین خیر باید ممکن باشد؛ اما آشکار است که در یک سطح، این غیرممکن به نظر میرسد.
پاسخ کانت این است که ما باید وجود خدا را آنگونه فرض کنیم که میتواند تضمین کند که وفاداری به الزامات اخلاقی بهدرستی پاداش میگیرد.
دلیل این امر آن است که تحقق عالیترین خیر تنها در صورتی میتواند تضمین شود که چیزی مطابق با مفهوم خدا وجود داشته باشد، یعنی چیزی که بتواند تحقق آن را تضمین کند؛ بنابراین، از سویی امکان وجود عالیترین خیر (بهترین جهان) منتفی نیست و ازسویدیگر، اصل واقعیت عالیترین خیر، فرض وجود خداست، لذا ازنظر اخلاقی لازم است وجود خدا را فرض کنیم.
با این توضیحات، استدلال کانت بر مسئله استلزام در باب دین و اخلاق چنین است که اخلاق مستلزم تحقق عالیترین خیر است و فقط خدا میتواند عالیترین خیر را به وجود بیاورد.
بیتردید استدلال وجودی کانت با استدلال ایمانی دیگران در باب فرض وجود خدا و اخلاق، متفاوت است و نمیتوان تفسیری یگانه از استلزام ارائه داد.
پیروان این دیدگاه بیان میدارند که اخلاق، زمینه ایمان به خدا را فراهم میسازد، یعنی میتوان ایمان به خدا را از وجود دستورات یا قوانین اخلاقی استنباط کرد، چون وجود الزامات و قوانین اخلاقی دلالت بر وجود قانونگذار اخلاقی یا فرماندهنده اخلاقی دارد.
مسئولیت و گناه، نمونههای مهم این نوع استدلال است.
مردم اغلب ازنظر اخلاقی، احساس مسئولیت میکنند و اگر در انجام وظایف اخلاقی خود قصور نمایند، اغلب احساس گناه میکنند.
پس، قوانین اخلاقی الهامبخش گناه و مسئولیت هستند، همانگونه که جان هنری نیومن میگوید: «اگر، همانطور که اتفاق میافتد، احساس مسئولیت کنیم، شرمنده باشیم، ترسیده باشیم، و صدای وجدان را زیر پا بگذاریم، این بدان معناست که ما در برابر او مسئولیم، در برابر او شرمنده هستیم، و از ادعای او میترسیم.»
دیدگاهی که میگوید اخلاقی بودن بخشی از معنای مذهبی بودن است
دیدگاهی که معتقد است اخلاق مستلزم دین است، متفاوت از دیدگاهی است که تأکید دارد نسبت اخلاق و دین، اندراجی است و اخلاق در دین گنجانده شده است.
این ایده دلالت دارد که اخلاقی بودن بخشی از معنای مذهبی بودن است.
بر این اساس، فعل واجب اخلاقی، عملی است که خداوند اراده کرده است؛ لذا از عبارت «خدا میخواهد که X را انجام دهیم»، میتوان استنباط کرد که «اخلاقاً موظف به انجام X هستیم».
البته میتوان این دیدگاه را حداقل به دو موضع متمایز و متفاوت «اراده و خواستن خدا» و «ارزش اخلاقی عمل» تقسیم کرد.
میان این منظر که چون «خدا عملی اخلاقی را اراده کرده و از ما خواسته است که باید X را انجام دهیم» با این موضوع که «معیار اخلاقی بودن یک فعل چیست؟»، تفاوت وجود دارد.
به عبارتی، یک برداشت از این رویکرد، إشعار دارد که خداوند همیشه آنچه را که ازنظر اخلاقی واجب است، اراده میکند، اما صرف اراده خدا بهخودیخود چیزی را ازنظر اخلاقی واجب نمیکند.
در این دیدگاه، ارزش اخلاقی یک عمل را میتوان از این واقعیت استنباط کرد که خداوند آن را اراده کرده است، اما فعل (یا خودداری از یک عمل) صرفاً بهخاطر اراده خداوند، واجب اخلاقی نیست.
برداشت دوم در مقابل منظر نخست بوده و میان اراده خدا و ارزش اخلاقی عمل، رابطه علّی برقرار میکند.
در این برداشت، عنوان میشود که فعل یا عمل (یا خودداری از عمل) بهموجب اراده خداوند، از حیث اخلاقی واجب است.
بدین ترتیب، هر کاری که خدا بخواهد، از حیث اخلاقی کار درستی است، فقط به این دلیل که خدا میخواهد.
از منظر آنان، هیچ معیار اخلاقی وجود ندارد که بتوان اراده خدا را براساس آن قضاوت کرد.
اراده خدا، خود، معیارهای اخلاقی را ایجاد میکند.
دیدگاه سوم بر بیمعنا بودن اخلاق بدون دین تأکید دارد.
دیویس معتقد است این دیدگاه، هیچ طرفدار فلسفی بهطور گسترده ندارد، اگرچه ممکن است سرچشمه آن را در نوشتههای فردریش نیچه بهویژه در کتاب تبارشناسی اخلاق جستجو کرد.
دلالت روشن این منظر آن است که اگر دین یا بهشت و جهنم وجود نمیداشت، کسی دست به عمل اخلاقی نمیزد.
ازاینرو، الزامات اخلاقی تنها در صورتی ارزش دارد که خدایی وجود داشته باشد که کسی را بهخاطر اطاعت از آنها پاداش دهد و کسی را برای نقض آنها مجازات کند.
براساس این دیدگاه، هیچ توجیه اخلاقی ذاتی برای قواعد یا هنجارهای اخلاقی وجود ندارد.
اگر دلیلی برای اخلاقی بودن عملی وجود داشته باشد، فقط میتواند به این دلیل باشد که ازنظر عواقب پساز مرگ نگریسته میشود، یعنی هم خاستگاه و هم غایت اخلاق، ریشه در دین دارد.
دیویس تذکر میدهد که نباید این دیدگاه را با شق نخست یعنی با دیدگاه کانت اشتباه گرفت.
کانت اخلاق را بهخودیخود الزامآور میداند و لذا خدا را فرض میکند، درحالیکه شارحان دیدگاه حاضر در جهت مخالف میاندیشند.
ازاینرو، آنها اخلاق را تنها بهخاطر آنچه در پرتو وجود خدا انتظار دارند، میپذیرند.
به عبارتی، فرد فقط در صورتی دلیلی برای اخلاقی بودن دارد که خدایی وجود داشته باشد که به او بعد از مرگ پاداش دهد.
این دیدگاه با منظر کانت که اخلاقی بودن را تکلیف میدانست، متفاوت است.
اخلاق ازنظر کانت امری تکلیفی است و علت انجام تکلیف صرفاً این است که آن یک وظیفه است.
او میگوید: «اولین گزاره اخلاق این است که برای داشتن ارزش اخلاقی یک عمل باید از روی وظیفه انجام شود».
قائلین به منظر سوم، پرسش میکنند که آیا باید بپذیریم اخلاق امری تکلیفی بهخاطر وظیفه است؟
یا اینکه چرا باید بپذیرم که فقط باید یک عمل معین را انجام داد یا از آن خودداری کرد؟
تعارض اخلاق و دین، قسم چهارم را شکل میدهد.
دیدگاههای سهگانه فوق هر نوع تقابل واقعی بین دیدگاه اخلاقی و دیدگاه دینی را رد میکنند، اما فیلسوفان و متألهان بسیاری، قائل به تقابل دو قلمرو هستند.
جیمز راشلز با تفکیک دو ساحت، میگوید که ایمان به خدا متضمن تعهد کامل و بیحدوحصر به اطاعت از دستورات خداوند است درحالیکه چنین تعهدی برای یک فاعل اخلاقی مناسب نیست، زیرا «عامل اخلاقیبودن به معنای مستقل یا خودمختار بودن است؛ بنابراین، انسان نیکوکار با انسان درستکار، یعنی انسانی که طبق احکامی عمل میکند که با تأمل میتواند با ابتناءبر وجدان در قلب خود آن را تأیید کند، یکی میشود.» بنابراین راشلز معتقد است که میتوان بدون اثبات وجود خدا، قوانین اخلاقی را پذیرفت و دست به عمل اخلاقی زد.
ادعای دیدگاه وی این است که اگر موجودی، خداست، او باید موجودی مناسب برای عبادت باشد، درحالیکه از حیث اخلاقی هیچ موجودی نمیتواند هدف پرستش مناسبی باشد، زیرا عبادت، مستلزم کنارگذاشتن نقش خود بهعنوان یک عامل اخلاقی مستقل است.
بنابراین هیچ موجودی نمیتواند خدا باشد و نسبت اخلاق و دین در تقابل با یکدیگر است.
آشکارا سه نوع مغالطه ابهامی، مغالطه بیدقتی برای گمراهسازی، و مغالطه مقام نقد در استدلال راشلز به چشم میخورد، علاوه بر آنکه بنیان برهانورزی او، از سنخ مغالطات ادعای بدون استدلال است.
وی در مغالطه ابهامی، هم دچار اشتراک لفظ شده است، هم گزارههایی را به کار برده است که دارای ابهام ساختاری و کژتابی معنایی است مانند معنای دین و اخلاق در گزارههای مزبور؛ هم اهمال در سور گزارهها است و هم بالاخره دچار مغالطه دوری شده است که دین را براساس مفهوم تقابلی با اخلاق و اخلاق را در تقابل با دین معنا کرده است.
در مغالطه بیدقتی، مغالطه کُنه و وجه آشکارا به چشم میخورد، همانگونه که مغالطه علت جعلی (امری که علت نیست بهجای علت پنداشته شود) نیز وجود دارد.
به نظر میرسد در استدلال راشلز، مغالطات ربطی همچون خلط نسبت، مغالطه دلیل نامربوط و مصادره به مطلوب نیز صورت گرفته است.
مانند آنکه برای این دیدگاه که اخلاق در تقابل با دین است، ادعا کنیم که افراد متدین نمیتوانند شهروندان خوبی تربیت کنند.
دیویس در اینجا به اشتباه، سخن معروف لوکرتیوس (۹۹ - ۵۵ ق.
م.) را میآورد که عنوان کرد: «مذهب میتواند بسیار شرارت برانگیزد.» وی همین دیدگاه را از نوشتههای برتراند راسل آورده که گفته بود: «دین ما را از آموزش اخلاق مبتنی بر همکاری علمی بهجای آموزههای خشن قدیمی گناه و مجازات باز میدارد.»
کییرکگارد نمونه مهم الهیدان است که قائل به تقابل اخلاق و دین بود.
او در ترس و لرز، داستان ابراهیم را ذکر میکند که خداوند به ابراهیم گفته بود فرزندت را قربانی کن.
او میگوید که ابراهیم مجبور بود آنچه را که خدا دستور داده بود، انجام دهد.
کییرکگارد معتقد است که در اینجا از اخلاق به معنای اخلاق نمیتوان بحث کرد؛ لذا از تعلیق غایتشناختی امر اخلاقی سخن به میان میآورد.
به عقیده او، باور دینی، معیاری را برای مؤمنان دینی برای ارزیابی أعمال ارائه میدهد، معیاری که با معیار اخلاقی، متفاوت و احتمالاً مخالف باشد.
بههمینسبب، فیلیپس نیز همانند او معتقد بود که مفهوم دینی وظیفه، اگر بهعنوان یک مفهوم اخلاقی در نظر گرفته شود، نمیتوان آن را درک کرد.
وقتی مؤمن از انجام وظیفه صحبت میکند، آنچه به آن اشاره میکند انجام اراده خداست.
دیویس در نقدی بر نگره چهارم نسبت اخلاق و دین میگوید اگر دیدگاه تقابل بهعنوان ردّ وجود خدا در نظر گرفته شود، استدلالی بسیار ضعیف است، زیرا به نظر میرسد که راشلز فرض میکند اگر موجودی وجود داشته باشد که شایسته پرستش باشد، پس نمیتواند فاعلهای اخلاقی مستقلی وجود داشته باشد.
دیویس معتقد است ادعای تقابل، چندان پذیرفتنی نیست، زیرا ممکن است موجودی وجود داشته باشد که شایسته پرستش باشد و درعینحال، هیچ دخالتی در کار افرادی که میخواهند کارگزاران اخلاقی مستقل باقی بمانند، انجام ندهد.
بهعلاوه، ممکن است که موجودی شایسته پرستش باشد و برخلاف ادعای تقابل، مستلزم این باشد که مردم همیشه بهعنوان عاملان اخلاقی مستقل عمل کنند.
این نکته در نمونهای که فیلیپ ال.
کوئین در کتاب دستورات الهی و الزامات اخلاقی خود علیه راشلز ارائه کرده بود، بهخوبی آشکار میشود.
وی میگوید: یک عامل اخلاقی خودمختار و مستقل میتواند وجود خدا را بپذیرد.
قائلان به تقابل تأکید دارند که دینداربودن با فاعل اخلاقی مختار بودن ناسازگار است، چون دیندار موظف است آنچه را که خدا اراده کرده است، انجام دهد.
دیویس تصریح دارد که مسئله اصلاً اینطور نیست، زیرا عبادتکنندگان میتوانند بگویند خدایی را که میپرستند، موجودی است که همیشه از آنها میخواهد بهعنوان فاعلهای اخلاقی خودمختار رفتار کنند.
اطاعت از دستورات خداوند، مستلزم کنارگذاشتن خودمختاری خود بهعنوان یک عامل اخلاقی نیست.
راشلز میگوید کارگزاران اخلاقی خودمختار مطابق با احکامی عمل میکنند که میتوانند با تأمل و با ابتناءبر وجدان در قلب خود و نه خواست خدا، آن را تأیید کنند.
دیویس در نقد او میگوید چه چیزی مانع از این میشود که چنین افرادی براساس این عقیده عمل کنند که همیشه میتوان به خداوند برای فرمان دادن به آنچه ازنظر اخلاقی شایسته است، اعتماد کرد؟
ابهام در معنای اخلاق و دین در استدلال تقابلی، مسئلهای است که دیویس نیز بدان اشاره میکند.
وی میپرسد آیا این دو مفهوم و بهخصوص اخلاق، واقعاً معنای روشنی دارد؟
کلمه «اخلاق» بهوضوح برای افراد مختلف تداعیهای متفاوتی دارد.
آنچه را که یک نفر اخلاقی میداند، دیگری ممکن است آن را بهعنوان مورد غیراخلاقی یا بیاهمیتبودن رد کند.
آیا همگان میپذیرند که اطاعت از اراده خدا (شاید بهسبب سیطره بر مسئولیت اخلاقی فرد) امری غیراخلاقی است؟
لذا مرزهایی که اخلاقیات را از امور غیراخلاقی متمایز میسازد، ممکن است در واقع بسیار مبهم باشند.
بههمیندلیل، باید نسبت به این جمله کلی و بسیار فراگیر که دین و اخلاق لزوماً در تقابل با یکدیگر هستند، با دیده تردید نگریست.
از منظر دیویس، همین ابهام در باب تعریف دین نیز وجود دارد.
اگر من بگویم که دین و اخلاق در تقابل با یکدیگر هستند، فرض میکنم که یک چیز نسبتاً آسان و قابلشناسایی به نام «دین» وجود دارد.
اما این فرض در واقع بسیار سؤالبرانگیز است.
در رمان هنری فیلدینگ، تام جونز، آقای تواکوم اعلام میکند: «وقتی من از دین نام میبرم منظورم دین مسیحی است؛ و نهتنها دین مسیحی بلکه مذهب پروتستان؛ و نهتنها مذهب پروتستان، بلکه کلیسای انگلستان است.» بااینحال، تعداد کمی از فیلسوفان یا متکلمان از پذیرش این تعریف خوشحال میشوند، زیرا به نظر میرسد که بسیاری از آنها را حذف میکند.
بسیاری از دینپژوهان در واقع تا آنجا پیش میروند که میگویند «دین» را نمیتوان تعریف کرد.
آلستون به تلاشهای مختلفی برای تعریف «دین» اشاره میکند، و توضیح میدهد که هیچیک از آنها شرایط لازم و کافی برای دینبودن چیزی را بیان نمیکنند.
وی نتیجه میگیرد که بیشترین کاری که میتوان انجام داد، توجه به ویژگیهای مختلف دین است.
برایناساس، بدون تبیین صحیح معنای دین و اخلاق، ادعای تقابل میتواند گمراهکننده باشد.
مطالعه معادلههای اخلاق و دین، نیازمند توجه به برداشتهای مختلف دینداران و انسانها از دین و اخلاق است.
برخی همچون بارتلی معتقدند که جامعترین و بهترین روش برای فهم معادلههای دین و اخلاق، تقسیمات چندگانه تمایز و استقلال أعم از کلی یا جزئی، تعارض و ناسازگاری (جزئی و کلی)، اشتقاقپذیری، تمایز و سازگاری، و بالاخره تفکیکناپذیری است.
گروهی از پژوهشگران، گونهشناسی فوق را مهم دانسته و صورتبندی تفصیلی از آن به دست داده و آنرا بهترین تقسیمبندی تلقی کردند.
برایناساس، شق نخست را عدم استقلال و یا تمایز کلی دانسته و معتقد شدند که دین و اخلاق غیرمستقل از یکدیگرند.
بهباور آنان، این رویکرد خود مشتمل بر سه حالت است: الف) اخلاق از دین گرفته شده است و بالعکس؛ یعنی اخلاق و دین هویت واحد دارند.
ب) اخلاق متخذ از دین است، ولی نه بالعکس؛ یعنی اخلاق جزئی از دین است.
ج) دین متخذ از اخلاق است، ولی نه بالعکس؛ یعنی دین جزئی از اخلاق نمیباشند که به نظر میرسد بارتلی معتقد است که بریثویت را میتوان از قائلان آن دانست.
رویکرد دوم این است که دین و اخلاق مستقل از یکدیگرند.
این رویکرد نیز دارای سه حالت است: الف) دین و اخلاق، سازگاری کلی با یکدیگر دارند.
ب) دین و اخلاق، سازگاری و ناسازگاری جزئی با یکدیگر دارند.
این منظر را بیشتر به کییرکگارد نسبت میدهند، بااینحال میتوان گفت که در میان دینداران و نیز متفکران ایمانگرا، پیروان بسیاری دارد.
ج) دین و اخلاق، ناسازگاری کلی با یکدیگر دارند.
کسانی مانند راسل، جیمز راشلز و اسمیت ناول به این دیدگاه قائلاند.