خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

چهارشنبه، 13 فروردین 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

واکنش حضرت امام به یک شعار اشتباه!

مشرق | یادداشت | سه شنبه، 12 فروردین 1404 - 08:07
در خانه باز شد. ما گفتیم حالا ما باید وارد شویم و منتظر باشیم تا امام بیاید. وارد که شدیم، دیدیم آن مردی که جهان را تکان داده، انتظار دیدار یک مادر شهید را می‌کشد. دست‌هایش را پشتش گرفته و قدم می‌زند.
امام،عباس،شهيد،روز،نوبخت،قم،اصغر،توي،برادرم،سليمي،مادرم،مادر ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب تریلی تئاتر؛ خاطرات ۵۰سال فعالیت هنری اصغر نوبخت، حاصل تحقیق و نویسندگی رضا عیوضی است که انتشارات راه‌یار آن را منتشر کرده است.
نویسنده در مقدمه‌اش می‌نویسد: اصغر نوبخت عاشقی واقعی با قلبی مهربان است که اگر قرار باشد کاری انجام بدهد، آن را با نهایت عشق و علاقه به سرانجام می‌رساند و وای از روزی که کار محبوبش را تکلیف دینی خودش هم بداند!
اینجاست که هنر و توانایی خدادادی، به‌قول خودش «طغیان» می‌کند و سختی‌ها و مشکلات را به هم می‌پیچد و به‌سمت اهداف پیش می‌رود.
حدود سی جلسه گفت‌وگو با اصغر نوبخت، علاوه‌بر سودها و یادگیری‌های شخصی، ثابت کرد که هنر نزد ایرانیان انقلابی است و بس.
این کتاب شامل زندگی‌نامه و خاطرات هنری اصغر نوبخت است و در آن سعی شده است بر فعالیت‌های طنزآمیزش تمرکز شود.
شخصیت منحصربه‌فرد اصغر نوبخت و نیز خاطرات ناب و دست‌اولش از دوران مبارزه و انقلاب و پس از آن، در کنار کلام طنزآمیز و خودمانی‌اش، ابتدا کار این حقیر را سخت کرده بود.
اینکه چگونه تمامی این‌ها همان گونه که هست به دست مخاطب برسد، صاحب این قلم را می‌ترساند.
بخشی از این کتاب را برایتان برگزیده‌ایم....
برادرم عباس و چند نفر از دوستانش رفتند سوسنگرد.
دیده بودند تانک‌ها می‌خواهند وارد شهر شوند.
تعدادی ماشین دستشان بوده، آنها را می‌گذارند سر راه تانک‌ها.
اولین بار بود که همه ما از نزدیک درگیر جنگ می‌شدیم.
هیچ کس نمی‌دانست تانک مثل آب خوردن از روی ماشین رد می‌شود و آن را مچاله می‌کند.
بعد از اینکه از روی ماشین‌ها رد شده بودند، این بندگان خدا را محاصره می‌کنند و از روی خودشان هم رد می‌شوند.
*خدا رحمتشان کند، مهمان ابا عبدالله باشند.
کی شهید شدند؟
روز تاسوعای ۵۹ شهید شدند.
نحوه شهادتشان تازگی داشت؛ همین‌طور که جزو شهدای اول جنگ بودند، به حدی که تا آن روز شهدا تک و توک بودند و توی قبرستان کوچک شیخان (قم) دفنشان می‌کردند.
تا آن روز پیش نیامده بود که توی غسل دادن شهیدی، حرف و حدیث جنگ پیش بیاید.
خب، این شهدایی که زیر شنی تانک مانده بودند و گوشت و لباس و سنگ و ریگ بیابان با هم ممزوج شده بود، چطور باید غسل و کفن می‌کردند؟
کار به جایی رسید که عزیزی به نام حاج آقا سلیمی که از روحانی‌های فعال قم بود، خیلی زود خدمت امام رسید و کسب تکلیف کرد.
امام هم فرموده بودند: «شهدا خونشان غسل است و لباسشان کفن.» این شد که تکلیف مشخص شد.
خودم نبودم، اما همه می‌گفتند تشییع جنازه عظیمی برای عباس برپا شد.
شهید روز تاسوعا، روز عاشورا تشییع شد و توی قبرستان شیخان، پشت همان دکانی که یک عمر با هم بازی و شوخی می‌کردیم، دفن شد.
تا ۵۵ روز هم از شهادت عباس بی‌خبر بودم.
*یعنی تا حتی بعد از چهلم؟
حتی بعد از چهلم.
اوضاع اول جنگ خیلی به هم ریخته بود.
کسی به کسی دسترسی نداشت و همه جا هم تلفن نبود.
اطلاع‌رسانی‌ها این‌طور بود که.
وقتی یک نفر می‌خواست برود، منطقه به او می‌گفتند: «اگر فلانی را دیدی، این خبر را به او بده.» حالا آن شخص را ببیند یا نبیند.
یک چیز عجیب‌تر بگویم؛ دو نفری بچه قم بودند و من با آنها دوست شده بودم.
می‌خواستیم یکی دو روز دیگر با هم برویم مرخصی.
حالا نگو یکی دو روز دیگر هم چهلم عباس است.
نوک قله دالاهو مشغول دیدبانی بودم.
می‌خواستم پست را تحویل بدهم و برگردم پایین.
دستم هم کمپوت بود.
ناگهان نزدیکم خمپاره زدند و یک ترکش خورد توی گیجگاهم.
تمام سرو صورتم غرق خون شد و روی خاک‌ها غلت زدم.
همان دو نفر این صحنه را دیده بودند و من را بردند سمت موقعیت تک درخت بیمارستان صحرایی و آنجا بستری شدم.
گفتند: «تا چند روز نباید حرکت کنی.» حالا آن دو تا که می‌رفتند قم...
*بگذارید حدس بزنم، رفته‌اند و گفته‌اند: «اصغر نوبخت هم شهید شد.»
می‌دانید خبر شهادتم را کی و کجا داده بودند؟
*نگویید وسط مراسم چهلم عباس!
همین که رسیده بودند، قم رفته بودند و محله زندگی‌ام را پرسان پرسان پیدا کرده بودند.
دیده بودند جلوی مسجد حجله برپاست.
پیش خودشان گفته بودند: «لابد یک نفر زودتر به خانواده نوبخت خبر داده.» یکی از آن دو تا گفته بود: «تا اینجا آمدیم، در مراسم شرکت کنیم و فاتحه‌ای هم بخوانیم.» آنجا دیده بودند هی می‌گویند: «شهید عباس نوبخت، شهید عباس نوبخت.» متوجه می‌شوند چهلم عباس است.
یک کاغذ داده بودند دست سخنران مراسم و او هم گفته بود: «انا لله وانا الیه راجعون.
همین حالا به من خبر دادند که برادر کوچکتر شهید عباس نوبخت، اصغر نوبخت هم به فیض شهادت نائل آمدند...»
*خدایا!
مسجد چه حال و هوایی داشته است.
مادرم، دخترها، پدرم...
خیلی آن لحظه سخت بود.
حالا همه اینها را بگذارید کنار اینکه من هنوز خودم نمی‌دانم عباس شهید شده.
چند روز بعد دوباره کسانی من را توی بیمارستان دیده بودند و به قم گفته بودند که اصغر حالش خوب است و توی بیمارستان است.
آن دو نفر در قم گفته بودند.
نه، ما خودمون دیدیم تمام کرد.»
*ای بابا، عجب اوضاعی برای خانواده شما درست شده بود.
حاج محمد، برادرم، گفته بود این طوری نمی‌شود.
خودش آمد دنبالم و توی بیمارستان پیدایم کرد.
خبر زنده بودنم را هم با هر مشقتی بود به خانه دادیم.
من گفتم: «شما برو، دیگر من فعلاً برنمی‌گردم.» برایم تعریف کرد که اشتباهی خبر شهادتت را آورده‌اند و مادر بی‌تابی می‌کند.
گفت: «نیای مادر، باور نمی‌کنه زنده‌ای.» باز هم قبول نکردم و گفتم: «من به مادر زنگ می‌زنم.»
چند نفر رزمنده‌ای که آنجا بودند، فرصتی پیش آمد و با برادرم تنها شدند.
بعد از آن ناگهان مواضعشان عوض شد.
نگو حاج محمد به آنها گفته بود عباس شهید شده، ولی خودم نمی‌دانستم.» فرمانده‌ام آمد و گفت: «اصغر، الان می‌روی قم.» نهایتاً راضی شدم برگردم.
*هیچ کس به شما نگفت عباس شهید شده؟
نه، تا رسیدیم قم، نزدیک خانه که شدیم از دور ماشینم را دیدم.
یک رنو ۵۷ داشتم.
دیدم پشت شیشه چیزی چسبانده‌اند.
تا آمدم برسم، عکس کیست حواسم را پرت کردند و گفتند: «نبودی، فلان جا را موشک زدند، بهمان جا را راکت زدند.» تا رسیدیم در خانه، در زدیم.
اکبر با یک من ریش آمد دم در و زدند زیر گریه.
پیش خودم گفتم چون فکر کرده بودند من شهید شده‌ام، این طوری می‌کنند.
گفتم: «عباس کو؟» دیدم بیشتر زاری کردند.
اینجا تازه فهمیدم عباس شهید شده.
شب چهل پنجاه نفر از فامیل به هوای دیدن من آمده بودند خانه‌مان.
یادم است همان شب هم قم زلزله شد.
همه ریختیم توی کوچه.
صبح هم رفتم سر خاک.
دیگر واقعاً باورم شد برادر عباسم دیگر بین ما نیست.
*خدا رحمتش کند، حال او از همه ما بهتر است.
به خدا که این طور است.
*کی برگشتید جبهه؟
تا یک ماه اجازه ندادند بروم.
از طرفی سردردهای بدی داشتم و هر روز دعوا داشتیم.
آقای سلیمی که گفتم با امام ارتباط داشت، به خانواده شهدا سر می‌زد.
یک روز هم آمده بود به ما سر بزند، با همسرش آمد و نشست با مادرم مشغول صحبت شد.
مادرم آنجا بهش گفت: «از طرف من به امام سلام برسان، به ایشان بگو مادر شهید عباس نوبخت.
گفت: «فرزندم را دادم، چهار تا دیگه هم دارم، دو تایشان تازه برگشتند.
لازم باشه هر چهار تای دیگه را هم می‌دهم.» اینجا فهمیدم مادرم ته دلش راضی است من برگردم جبهه، خیالم راحت شد.
حاج آقا سلیمی که اینها را شنید گفت: «می‌تونین شنبه بیاین تهران و با امام دیدار کنین؟» گفتیم: «مگه میشه؟» گفت: «برای شما که این همه عاشق امام هستین، بله.»
آن چند شب را با حالی خوابیدیم تا شنبه برسد.
صبح شنبه سوار پیکان اکبر شدیم که مادر را ببریم دیدار امام.
رسیدیم جماران گفتیم: «حاج آقا سلیمی، این طوری به ما گفتند، گفتند صبر کنید تا بهشون زنگ بزنیم.» پشت تلفن آقای سلیمی پرسید: «کی هستن؟» آن بنده خدا گفت: «خانواده نوبخت.» چند دقیقه بعد، آقای سلیمی خودش را رساند جلوی بیت.
سلام و علیکی کردیم.
بعد گفت: «راستش می‌دونین چی شده؟» گفتیم: «چی شده؟» گفت: «من فراموش کردم به امام بگم، امام الان در جماران ملاقاتی نداره، بیاین بریم مهمون من باشین ناهار بخوریم.» ما گفتیم: «نه، عیبی نداره.
حالا این طوری شده، حتماً حکمتی بوده.
ما اومده بودیم امام رو ببینیم، رفتیم جماران، نشستیم و از ما پذیرایی مختصری کردند.
خوب یادم است که آقای سلیمی نمی‌دانست چه کار کند.
یکهو تسبیح را درآورد و استخاره‌ای کرد.
خوب آمد.
رفت و ده دقیقه بعد برگشت.
چهره‌اش کاملاً دگرگون شده بود.
با خوشحالی گفت: «امام گفته برین منزل ایشون دیدار کنین.» بین منزل امام با حسینیه جماران فاصله‌ای بود.
رفتیم و رسیدیم در خانه امام.
نگو، حالا آقای سلیمی رفته ماجرا را برای امام گفته و امام هم گفته بود: «آن‌ها را بیاورید به منزل من.»
*عجب!
خب، بعدش چه شد؟
در خانه باز شد.
ما گفتیم حالا ما باید وارد شویم و منتظر باشیم تا امام بیاید.
وارد که شدیم، دیدیم آن مردی که جهان را تکان داده، انتظار دیدار یک مادر شهید را می‌کشد.
دست‌هایش را پشتش گرفته و دارد قدم می‌زند.
تا وارد شدیم، اکبر هیجان‌زده شد و آمد شعاری بدهد، اما اشتباهی گفت: «صل علی محمد، یار امام خوش آمد!»
*وای!
واکنش امام چه بود؟
امام در کمال آرامش از این اشتباه خندید.
هیچ وقت خنده ایشان را یادم نمی‌رود.
قشنگ چهره‌شان از خنده باز شد.
بعد هر کدام پنج دقیقه‌ای صحبت کردیم.
حدود بیست دقیقه آنجا بودیم.
مادرم مثل کسی که بعد از سال‌ها به وصال رسیده باشد، فقط امام را نگاه می‌کرد.
دست آخر هم فقط این را گفت: «هرچی پسر دارم فدای انقلاب.»
بعد برگشتیم قم و دوباره سر رفتن به جبهه، همان دعواها شروع شد.
داداش محمدم مخالف بود.
می‌گفت: «یه شهید دادیم.» من می‌گفتم: «خودتون به امام گفتین همه فدای انقلاب.» مادرم دیگر مخالفتی نداشت.
برادرم می‌گفت: «بذار یه مقدار فاصله بیفته.
تازه جوون از دست دادیم.».
خب، شوخی هم نبود.
بالاخره مادر است.
برای برادرم محمد نامه نوشتم و التماس کردم، اما باز هم موافقت نکرد.
شاگرد مغازه‌اش هم بودم و از چند جهت باید اجازه‌اش را می‌گرفتم.
دو ماه به هرکس می‌شد رو زدم و دیگر به اینجایم رسیده بود.
فکرش را بکنید، هر روز از جلوی مغازه ما اعزام بود.
مادرها می‌آمدند، زن و بچه‌ها می‌آمدند.
خودم اسفند و منقل درست می‌کردم، خودم چراغانی می‌کردم و بعد خودم می‌نشستم و آن‌ها را نگاه می‌کردم.
رفتن رزمنده‌ها را می‌دیدم و حسرت می‌خوردم.
یک روز دیگر تصمیم گرفتم بروم.
صبح زود رفتم مغازه و یک نامه نوشتم.
مضمونش این بود: «سلام به پدر عزیزم.
می‌دانم فرزند خوبی برایتان نیستم، اما اجازه دهید فرزند خوبی برای امام باشم.
مادرم، می‌دانم به من خیلی علاقه داری.
می‌دانم خیلی دوستم داری.
هرچه تو من را دوست داشته باشی، من هم تو را دوست دارم، اما فاطمه زهرا را بیشتر دوست دارم.
اجازه بده فرزند فاطمه زهرا باشم.» برای تک‌تکشان نوشتم تا به حاج محمد برادرم رسیدم.
نوشتم: «می‌دانم چقدر غمخوار من هستی.
می‌دانم، اما تو هرچه مرا دوست داشته باشی، من علی اکبر امام حسین را بیشتر دوست دارم.»
*بعد نامه را چه کردید؟
می‌دانستم وقتی عصرها می‌رسد، مغازه اول چراغ‌ها را روشن می‌کند.
نامه را گذاشتم روی کلید برق و رفتم اعزام شوم.
برادرم بفهمد من نیستم و تا هوا تاریک شود برود سراغ روشن کردن چراغ‌ها.
من هم رفته بودم.
*این دفعه کجا رفتید؟
دوباره رفتم همان سرپل ذهاب.
دو ماهی آنجا بودم تا دوباره برادرم آمد دنبالم.
توی سنگر نشسته بودم.
بی‌سیم‌چی‌ای آمد و گفت: «اصغر، پایین کارت دارن.»